چند یادداشتِ علمی!

 

یادداشت اول: هر چقدر ملتی فقیر تر باشه، شخصیتِ اجتماعی اش لایه های تو در توی بیشتری خواهد داشت و منش ِ فرد در مقابل ِ اجتماع اش قوانین ِ‌نانوشته ی بیشتری... و این صرفن جوری تضمین است برایِ بقا. مثال:‌ چین. 

 

یادداشت دوم: نه اینکه قوانین ِ فیزیک نتوانند در روابطِ بین آدمها حاکم باشند... که برعکس، خیلی هم خوب می توانند... اما حاکم شدنشان به طور طبیعی اتفاق نمی افتد... مثال: وقتی به کسی احترام می گذاری، انتظار ِ احترام متقابل رو داری که بسیار به جا و صحیح است (قانونِ سوم نیوتون) اما اگر این احترام متقابل اتفاق نیفته یا باید بی خیالِ قضیه بشی (که اینجوری چرخش انرژی رو ناتمام گذاشته ای) یا حالا بشی عکس العمل ِ طرف و تو هم بهش بی احترامی کنی (چرخوندنِ چرخه در جهتِ مخالف)... که هیچ کدوم اینا توصیه نمی شه... 

 

نتیجه ی اخلاقی: وقتی بهتون احترام می ذارن، در مقابل احترام بذارین... وقتی کسی رو تحقیر نمی کنین، انتظار داشته باشین که اون هم تحقیرتون نکنه... وقتی کسی کاری بهتون نداره، شما هم کاری به کارش نداشته باشین... یه خورده فورس بذارین پشت سر اجرایِ تمام و کمالِ چرخه ی عمل و عکس العمل، باشد که رستگار شویم...

 

یادداشت سوم: بالاخره روزی کشف خواهد شد که آدمی برای اندازه گیریِ زمان ساعتی درونِ بدنش داره که از قضا کوانتومیه و کوانتوم-ذراتش هم به احساساتش/سیستم عصبی اش وصلن... 

آخه تا کی می خوایم تعجب کنیم از اینکه «دیروز چقدر زود گذشت» یا «این ساعت چرا نمی ره جلو»؟

غلط کردی!

 

پیژامه ی نخی ِ آبی می پوشید، گشاد به قواره ی سه برابر ِ خودش... و کمرش را فقط یک کِش ِ پهن نگه می داشت... وقتی می نشست یک زانویش را تپه می کرد و می توانستی استخوانهای قلمبه قلمبه اش را ببینی که از زیر پارچه ی آبی زده بیرون... اما عصایش را همیشه ایستاده نگه می داشت... یک جوری که انگار الان است بزند توی سرت... 

 

خلاصه... آنطور که او مصرانه پیژامه ی آبی ِ کمر-کشدار می پوشید، پیژامه پوشیدن اصلن بد نبود... یعنی انگار فقط پیژامه پوشیدن برای مَرد معنی داشت و دیگر هیچ... کله اش را با اینکه کچل بود و پُر از خال، هیچوقت با کلاه نمی پوشاند... نهایت تابستانها که گرم می شد، دستمالِ آنهم نخی اش را خیس می کرد و می انداخت روی کله اش... یک بار شنیدم که به پدرم گفت این عادتِ کلاه سر نگذاشتنش را از وقتِ باب شدنِ کلاه پهلوی گرفته... نه اینکه از کلاه پهلوی بدش بیاید... بلکه: «یـــــــه کلاهِ ناقابل که قابل ِ این حرفا رو نداره که... یه شب، تو قهوه خونه، اِنقد حوصله ام سر رفته بود از این مجادلاتِ کلاه و کلاه بازی، که گفتم دیگه کلاه نمی ذارم اگه یه کلاه می خواد انقده واویلا کنه... همون شد... نه مُردم آقا، نه طوریم شد»... و بعدش که هورت‌ای از چایی اش کشید زیر لب خنده ای زد انگار سرفه ای: «البته کچل شدم!»... و چایی رو که گذاشت توی نعلبکی ناگهان خیز بر داشت با انگشتی توی هوا: «اما از همه شون بیشتر عمر کردم»... بعد انگار که شارژ اش تمام شده باشد، فیس اش خوابید و تا نیم ساعت ساکت بود... 

حالا اینطور که گفتم باز حق مطلب ادا نشد... باید خودم ادایش را برایت در بیاورم انقدر که همه ی حرکاتش را روشن به خاطر دارم... 

 

تو عالم ِ پیری، باز هم خوب با زنها گرم می گرفت... به زور ِ مردن هم که شده، همه ی زن های فامیل را تا می رسیدند بغل می کرد... همه پشت سرش می گفتند زن پرسته... می گفتند زنش را خیلی دوست داشته و وقتی دخترک شانزده ساله بوده با هم از دِه فرار کرده اند و آمده‌اند تهران... همیشه از زنش به نام ِ «ناز بانو» یاد می کرد هر چند که همه می دانستند اسمش «اعظم» بوده... عکس ِ ناز بانو بالای تاقچه بود اما من خجالت می کشیدم نگاهش کنم... به جایش، زل می زدم به خودِ پیرمرد... نگاهِ خیره ام را اگر دستگیر می کرد، چشمک می زد... حالا که فکر می کنم می بینم خدایی خیلی حَرفه که آدم آنقدر مثل دستمال کاغذیِ مچاله، چروکیده باشد و باز چشمانش برق بزند... چشمک زدن که دیگر هیچ... 

 

می گفتند خیلی بی کله است... خودش می خندید و می گفت «البته اون روزایی که کله داشتم! الان که دیگه چیزی نمونده.. هه هه هه»... و کفِ کنار لبش را با دستمالِ نخی می گرفت... می گفتند یکهو بلند می شده تنهایی می رفته قله ی دماوند و سه چهار روز بعد بر می گشته... یا مثلن شرط می بسته وسط زمستان تو آبِ استخر شنا کنه... اما وقتی به پسرهایش نگاه می کردی، این قولِ دماوند و زمستان زیاد معنی نمی داد... پسرها هر دو با سیبیل های مرتب، یکی توی بانک کار می کرد و آن یکی را می گفتند مغازه دار است... هر دو تقریبن نامرئی... انگار پشتِ موهای طلایی زن هایشان قایم شده باشند... دامادش هم البته نسخه ی مشابهی بود... دخترش خانومی بود برای خودش... البته مشخصن شانزده سالگی فرار نکرده بود و همیشه ردِ عرق از گردنش جاری بود که روی سینه اش می پیچید و وسطِ یقه اش گم می شد... اما ماشاله به دستپخت و واویلا از آن دوتا بچه ی شیطانش...

 

پیرمرد با همه ی این اوصاف زیاد زنده نبود... هر از گاهی روشن می شد و اگر حرفی بود می زد یا اگر میوه ای جلویش پوست شده بود می خورد و کفِ گوشه ی دهانش را می گرفت و باز خاموش می شد... با بچه های خودش حرفِ زیادی نداشت... بیشتر با غربیه های سالی-یکبار-به مناسبتِ-عید-آمده خوش و بش می کرد... من آنموقع چند سالم می شد؟... شش هفت سال یحتمل... آره یادم هست که چند تایی دندان نداشتم و چند تایی هم به مویی بند بودند که آن مو را هم به مدد زبان بازی می دادم تا حوصله ام هَم بخورد و سر نرود... پیرمرد کمی آنطرفتر به مخده تکیه داده بود... من روی زانوی مادرم ولو شده بودم و به حرفهایِ پدر و عمو و آقا مجتبی (یکی از پسرانِ پیرمرد) گوش می دادم که یکدفعه پیرمرد روشن شد... رو به مادرم گفت: «این بچه چرا نمی ره بازی کنه دختر؟»... مادرم با خنده جواب داد: «دوست داره قاطی ِ بزرگترا بشینه... ماشاله عاقل تر از سنشه»... پیرمرد که با عصبانیت به سمتِ من خم شده بود انگشتش را توی هوا تکان داد که: «غلط کرده... بفرستش بره توی حیاط بازی»... 

من که چرتم پریده بود بلند شدم و دو زانو نشستم... مادرم رو به من پرسید: «می خوای بری توی حیاط بازی؟»... و من که سیخ شده بودم با کمی ترس سرم را به علامتِ نفی بالا انداختم... پیرمرد ناگهان نیم خیز شد و با عصایش کوبید روی فرش، دقیقن جلوی زانویم: «غلط کردی... پاشو برو با همسن هات بازی کن بینم» 

ضربه ی عصا مهلک بود... هرچند که به زانویم نخورد... و من که ترس برم داشته بود مثل فنر پریدم و از پله های بالکن دویدم پایین و وسط حیاط ایستادم... تا موقع رفتن همانجا ماندم و خودم را به تماشای در و دیوار مشغول کردم... سالِ بعد موقع بازدیدِ عید، پیرمرد چند ماهی می شد که فوت کرده بود...

 

 

چند روز پیش جایی میهمان بودیم... یکی از آشناها وارد شد با پدرش که به قصد دیدار پسر و عروس آمده بود ونکوور... به قاعده می بایست هشتاد ساله می بود اگر بیشتر نه... همانطور که آمد تو، بی اعتنا از جلوی زنهای به ادب ایستاده رد شد و فقط با مردها چاق سلامتی کرد... ما که همه جا خورده بودیم، چند ثانیه طول کشید تا یادمان بیاید که این چیزها طبیعی است... که قضیه از توهین آب نمی خورد و از سنت آب می خورد... که پدر ِ کذا مال یک کم بعد از مشروطه است و گرچه که ربطی ندارد، اما لابد خوب درگیر ماجرای کلاه پهلوی بوده... همانطور که نشسته بودم یادم به پیرمرد افتاد... که چه استعدادِ درک نشده ای بود در زمان خودش و چه به هر مُردنی بود، همه ی زنها را بغل می کرد و تا آنجا که توان داشت خوش و بش می کرد... و بعد هم چشمک و ادا یادش نمی رفت... آنوقت بی انصاف ها انگار از نجسی می خواستند بگویند، با اکراه می گفتند زن پرست است...

همانطور که هم یادِ پیرمرد بودم و هم وظایفِ همراهی جمع را ادا می کردم، یکهو دلم خواست که پیدایش می شد و با عصایش می کوباند جلوی پایم که: «غلط کردی... پاشو برو با هم سن هات بازی کن بینم»...  

رویایی دارم

  

روزهایی که از ۹ تا پنج اش کش می آید و بقیه اش مثل چشم به هم زدنی تمام می شود... من و انبوهِ زندگی و به طاقتی که ندارم بار کشیدن... من و پاسخگویی به چراهایی که خودم هم دقیقن زیرایش را نمی دانم... کسی باور نمی کند اگر راستش را بگویی که «نمی دانم»... و من حق مسلم خودم می دانم دروغ گفتن را و جزای مسلم دیگران می دانم دروغ شنیدن را، وقتی راست گفتنم را باور نمی کنند... 

 

I have a dream... 

 

من و انبوهِ کارهایِ نیمه تمامی که به یک ضربت به نهایت می رسند... من و انواع ایده های فوق العاده ام... اما کو توانم؟ این را هم نمی دانم... من و انبوهِ دستخط هایی که کلمه هایش دیگر با هم جور در نمی آیند... من و ذهنی که اعلام ِ ورشکستگی کرده اما قلبی که هنوز خوب می زند... من و ملغمه ای که از یک ور کم می آورد و از یک ور دیگر سر ریز می کند... ظرفِ وجودم انگار، کج شده...

 

I have a dream... 

 

و خوشبینی ِ وهم آلودم که حتی خودم را برای خودم زیر سوال می برد... 

 

I have a dream...