از این اوستا

 

حکایت من و این روزها حکایت آنست که از یک ماه پیش والدین التماس می کنند بروم دنبال کارها و الزامات و ملزومات و من که نمی گذارم کسی دخالت کند و ادعا می کنم می دانم دارم چه می کنم و همه چیز را در ذهنم مرتب کرده ام و زمانبندی کرده ام و حساب کرده ام و اینبار حتی فاکتور نوسان هورمونها و خوی زنانه و الخ را نیز در محاسبات وارد نموده ام و حالا ببین که در عرض یک هفته همه چیز را سرجایش می چینم و بعد خطابه ای سر می دهم در باب اهل نظر بودن و انقدر فقط اهل عمل نبودن و یک ساعت فکر کردن و یک عمر راحت زندگی کردن و بعد ادعا می کنم که تربیت شده ی مکتب علمای ثبوتی ام با نیم نگاهی به ثبات و بیایید دست به آچار بودن را کنار بگذاریم و لختی درنگ کرده، بیندیشیم و بعد راه بیفتیم باشد که به زور جاده خاکی خود را به قریه نرسانیم و سپس سر افسار کلام را به سوی خویشتن کج نموده، عرض می نمایم که این حقیر ترجیح می دهم بیشتر فکر کنم و الان که هیچ کاری انجام نمی دهم دارم برنامه ریزی می کنم که چگونه به بهترین حالت عمل کنم که کمترین توان و وقت و مال و غیره هدر رود و قد قد قد... آنقدر حرف می زنم که به تنگ آمده جمله ی همیشگی را حواله ام می کنند که «خودت می دانی» و من کیفور و سرمست از بندی که ز پایم گشوده اند و ببین که چه ها می کنم... بعد زارت می زند و سرما می خورم و فین فین و عمر به خواب و بی خبری می گذرد و گرچه که در بی خبری لذتی است که تنها بی خبران دانند اما نه این روزها و نه الان و عجیب بد دردی است وقتی دماغی که چکه می کند، ایضن بسوزد و یک غمزه ی والدین کافی که بفهمم دیدی باز فلان و دقیقه ی آخر و هنوز نمی فهمی و الخ... و امان از آدمی که خیره سر باشد و لج باز باشد و یکدنده باشد و ادعایش بشود و با همین سر و کله ی معیوب راه بیفتد توی خیابان و اداره-جات دولتی و دهانش سرویس شود، چون فکر اینجایش را دیگر نکرده بود و بیخود نسرودند که تجربه برتر از تفکر آمد پدید... 

حکایت من و این روزها حکایت من و انبوه کتابهایی است که نخوانده ام و فیلم هایی که ندیده ام و دوستان از گل بهتری که کمر به تربیت ام بسته اند انگار کن که هر یک تلویحن حس می کنند چیزی کم است در این نهاد... و حکایت اولین کتابی که از میلان کوندرا می خوانم که آخرین کتابش است و «جاودانگی» است و فیلم هایی که روی هم چیده شده اند و آدمهایی که می آیند و می روند و نصیحت می کنند و صحبت می کنند و همیشه حرف از من شروع می شود و به خودشان ختم می شود و این دایره ی تفکر آدمی است که هرقدر پیچ بزند و دور بزند و محیط شود بر جامعه و انسانها با تاکید روی «ها» ی جمع، آخر ختم می شود به «من» و «خویش» و الفاظ مترادفِ مفرد... که البته از استعداد من در سکوت کردن و رفته رفته محو شدن نیز آب می خورد مخصوصن وقتی موضوع انشا باشم و در عین حال حرفی برای گفتن نداشته باشم و آنقدر هم از سر لطف در نیایم که همراه شوم در کلام و دست آخر می بینی موضوع انشا تغییر کرد و چقدر ماهرم در کنار کشیدن و چقدر کیف می دهد و این هم مرضی است... و فلان دختر خاله ی دسته دیزی که پشت سرم بر می گردد می گوید «خودش را لوس کرده» و شاید باید تو رویش بزنم و یه نیمچه دلخوری ای راه بیندازم ولی حیف که اهلش نیستم و بدتر از آن، حالش را ندارم و پس به درک...

حکایت من و این روزها حکایت باور کردن بزرگترین مکر زنانه است وقتی به جای ورزش کردن و شاد بودن با حربه ی فلان کرم و لوسیون و مرطوب کننده حلقه های سیاه زیر چشم را محو می کنم کانهو هیچ وقت نبوده اند آنطور که بر می گردم به تصویر توی آینه می گویم «تو که چیزیت نیست چاخان» و شاید دختر خاله ی دسته دیزی راست می گوید و دست بردار از این ننه من قریبم بازی ها و اینجا یک جمله ی خوبی نوشته که «[...] بر حیرت خود که دقیقن این (یعنی آنچه که در آینه روبروی خود می بینیم) خود ما است چیره شویم» و این حیرت هر روزه اتفاق می افتد و من که همیشه طرفدار فشن و میکاپ بوده ام دارم پایه می شوم و از سوی دیگر روی خود باوری و تعریف استیل به عنوان یکی از درمانهای borderline personality مانور می دهم و ایت فیلز گود هرچند که هنوز جملات قصار زن افغان توی گوشم هست و یکی اش این که «حوری هم اینجوری بغ کنه بد خلقی کنه با دیو فرقی نداره... شما که جای خود داری» و خوب یادم است اینرا در جواب این گفت که گفتم مردها دنبال زن خوشگلن و من نه زنم و نه خوشگل و ماجرا از آنجا شروع شده بود که به مادرم گفت این دختر شما الان باید سیسمونی دومش رو هم برده باشه خانه و مادرم شاکی شده بود که نگاه به سنش نکن هنوز بچه اس و یک دنده و خیالاتی... و چه داستانهایی و چه حرفهایی و کاش می شد لحظات را فریز کرد و جای سبزی قرمه، پرستید...

حکایت من و این روزها حکایت شهوت سرکوب شده ی آدم ها است و یکی از این آدمها می شود که راننده تاکسی باشد و به هر بهانه ای فحش را بپاشد به در و دیوار و ویراژ بدهد و لایی بکشد و وسط خیابان ترمز بزند پای مسافر و از پشت یکی مثل خودش بکوبد به سپر و فحاشی گری ای که هر دو طرف در می آورند و لابد یکی از بوسه ی نداشته ی صبح می سوزد وقتی که زن به نشانه ی کلد شولدر غلت می زند و سر در بالش فرو می کند، یکی از هوس سینه های برجسته ی فلان دختر توی پیاده رو که لوند و خرامان اعتنایش و اعتنای بوق ها و چشمک هایش نکرده و وسط این جهنم دیگر مهم نیست کی از چی می سوزد و تنها شهوت است که خشمگین سر می کشد و طیفی از فحش تا ناله را پوشش می دهد... و فروید را بگذارید چند صباحی زنده شده در این حوالی قدمی بزند که شاد خواهد شد و تصمیم دارم فرویدیسم را اول بخوانم که نود درصد به بالا کار آدم را با این جامعه روشن می کند و بعد اگر مجالی ماند به اگو و لیبدو و سایر چرندیات...

حکایت من و این روزها حکایت غریبی است که آشناست و ناله ها زیاد و میل به خزعبل نوشتن زیاد و همه اش تنها فالش نت های یکی از شش میلیارد است که مثل باقی از اصل ببریده شده و کز نفیرم مرد و زن نالیده اند و همین است که هست و دلخورم از اینکه همه چیز آنطور نیست که دلم می خواست و تو بگو کمال طلب یا بگو پرفکشنیست یا بگو ایده آل گرا و هرچند اینها از زمین تا آسمان با هم فرق دارند اما تنها الفاظی هستند تا کودکان درونمان را نامگذاری کنیم و کلمات هم آنقدر دستمالی شده اند و آنقدر هر کسی از ظن خود شد یارشان که دیگر فرقی نمی کند و حیف که باید با واژه ها گفت که به معنای هیچ واژه‌ای معتقد نیستم و مهم همان ظن است که من می فهممش و می دانمش و آدمها را چیزی بیش از نام و عنوان و چسب ها و نرم ها به ضم نون به هم پیوند می دهد...

و اگرچه که هنوز هم شر و ور برای گفتن هست و قریب به یک سال و خورده ای است که در بک گراند مارش جنگی می زنم و این در نماد شناسی لابد تعبیر می شود به سر جنگ داشتن با دنیا و مافیها و خرابی های بیشتر و به سوگ نشستن های بیشتر و شهید شدن! های بیشتر و واقعن می خواهم اینطور نباشد ولی نمی شود و حالا حالاها هم خوابم نمی گیرد، ولی والسلام.

نظرات 5 + ارسال نظر
ورود 13- ممنوع/شرکت در جایزه 800دلاری سه‌شنبه 17 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:26 ب.ظ http://www.dvp.mihanblog.com

وبلاگت بسیارجالب ومفید بود شما هم به ما سربزنید اگر برایتان ممکن میباشد وبلاگهای من را در لینکستان خود قرار دهید تا زیر سایه شما نسیمی به ما بوزد و بازدیدکنندگان شما گوشه چشمی به وبلاگ ما داشته باشند پیروز باشید به امید روزی که وبلاگهای من باعث شادی و امید شما دوست عزیز شود=>


http://www.dvp.mihanblog.com
گنج7دریا
http://www.mamno-13.blogsky.com
ورود 13- ممنوع/شرکت درجایزه800دلاری

اشکان چهارشنبه 18 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:41 ق.ظ

ahsantom !
alaho akbar
wow...namrat 20 e be khoda
man ke dige az dast be ghalam bordane khodam sharmam mishe
age man in noboogho dashtam!
miri donbale inke benvisi..nevisande shi,,,sara!
غ
ye bar jedi behesh fekr kon
dokhtar khale dase dizi rast gofte ke kheili loosi
ey aman...ay faghan...ay chenin o chenan

نرگس چهارشنبه 18 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 04:05 ب.ظ

من تا حالا ۳۵۰۰ بار این متن رو خوندم...هر بار صم بکم تر از قبل میشم... میشه منو با خودت ببری؟؟:(

نرگس چهارشنبه 18 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 05:48 ب.ظ

شد ۳۵۰۱ بار...من عاشق این پست ام سارا... کله شقی و اعتماد به نفس و بی خیال گذشتن از کنار همه چیز بخاطر اطمینان به اونچه که هستی(خوب یا بدش به من چه:دی))) داره توش بیداد میکنه....

امیر حسین ( منوچهر سابق ) پنج‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 05:37 ب.ظ http://www.amirhb74.persianblog.ir

مشکلات ما هم همینهاست .. از نوع پسری اش ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد