Watch what you wish for


پارسال همین موقع ها بود که نیت کردم زیاد سفر کنم... که هر شهری رو به درازا و پهنای خودم بسنجم و بچشم... امسال همین موقع ها می گم که غلط کردم!... بذارین برم خونه ام کپه ام رو بذارم یه مدت تو روتین زندگی غرق شم... که روتین داشتن عین رستگاریه به خدا...


They say the world is round


از تهران چهارده ساعت رانندگی می کنی به سمت شمال غربی... بعد از آذربایجان یه کشوری هست که مردمش همچین خط نوشته ای دارن... انگار یه آدم خوشدل در حالی که داشته شعرهای سید علی صالحی رو زیر لب زمزمه می کرده رو کاغذ نقش و نگار کشیده... کلن مسحورم



پی نوشت: تو فکر دختر جوانی ام که تو تفلیس هنرپیشه ی سیاهی لشکر تئاتره...

I'm still fighting with you... in my head


یکی از کارهایی هم که به نظرم همه می کنن ولی هیشکی بهش اقرار نمی کنه اینه که همه تو سرشون/ذهنشون/دلشون با آدمای زندگیشون حرف می زنن... هر چی آدمه نزدیک تر، مکالمه اینتنس تر... گاهی حتی همونجا تو سرشون/ذهنشون/دلشون با آدمه دعواشون می شه، می رنجن، قهر می کنن، یه مدت دیگه باهاش تو سرشون/ذهنشون/دلشون حرف نمی زنن، بعد دلشون براشون تنگ می شه، یواش یواش دوباره آشتی می کنن، بر می گردن به همون روز از نو روزی از نو... گاهی وقتام آشتی نمی کنن... تو همون قهر می مونن... تو همون دلخوری...

بعد طرف هم معمولن هیچ ایده ای از این سناریوی در حال وقوع نداره... اونجایی قضیه گیج کننده می شه که یارو یهو در دنیای واقعی سر و کله اش پیدا می شه و می بینه هیچی سر جاش نیست... نمی تونی هم بهش بگی آقا برو فردا بیا من امروز دارم باهات دعوا می کنم که... کلن یه وضعیت بغرنجی می شه که حالا بیا و باقالی بار کن...


So you think you're pragmatic


Der Spiegel تیتر زده تو این مایه که: کسایی که رای نمی دن گند می زنن به دموکراسی... من یکی از اون کسام و در این نقطه از زندگی انقدر نفسم بریده که جون ندارم فکر کنم در طول زندگی بی مقدارم تونستم به دموکراسی هم گند بزنم... ولی هنوز با رای دادن مشکل دارم حتی در مملکت کانادا... از اون مشکلایی که نمی دونم از کجا می آد یا چون و چراش چه جوریه... فقط می دونم ایت دازنت فیل رایت...


هر سال میگیم دریغ از پارسال


«صبر خواندن» هم از اون چیزاییه که به مرور زمان از روح و روان آدم رخت بر می بنده و تو رو که نوجوانی بودی چمباتمه زده کنار شوفاژ با کتاب های پونصد صفحه ای جین آستین و جلد جلد داستانهای پوآرو و حتی ترجمه های ذبیح الله منصوری، تبدیل می کنه به جوانی که وقت گاز زدن ساندویچ صبحونه خلاصه ی مقاله/ویکی رو می خونه و امیدواره متن کاملش چیز بیشتری در چنته نداشته باشه... حتمن فکر می کنید که این جوان ِ گاز زننده بر ساندویچ صبحانه خیلی پر مشغله اس و این پر مشغلگی باعث شده که کتاب چیه، حتی ایمیل های کاریش رو هم کامل نخونه و به همین دلیل گاهی سوتی های زننده ای از خودش بروز بده... اما واقعیت ماجرا اینه که جوان ِ قصه ی ما اونقدرا هم پر مشغله نیست و به عنوان مثال عصرا می شینه رو مبل و چهار ساعت سریال نگاه می کنه... یا ظهرا وقت ناهار ویدئوهای تِد رو یه بار دیگه دوره می کنه... این جوان ظاهرن هیچ مشکلی با زل زدن به تلویزیون یا مانیتور یا ناخوناش (در حالی که داره سخنرانی رو گوش می کنه) نداره اما همین جوان پای خوندن از رو نوشته که می رسه یهو رَم می کنه و شیهه کشان از صحنه دور می شه...

باور کنین اگه می تونستم بیشتر توضیح می دادم ولی همونطور که حدس زدین، چون اون جوان قصه ی ما خودم هستم بیشتر از این نمی تونم مسئله رو بشکافم وگرنه اصلن مسئله ای در کار نبود... الان فقط می دونم که زیر کوهی از «مطالب خواندنی» که واقعن هم دلم می خواد بخونمشون مدفون هستم و راه به جایی ندارم... و دارم فکر می کنم که آیا میدیوم ِ نوشتاری کم کم داره تو زندگی مدرن کارکرد خودش رو از دست می ده یا من مبتلا به عدم تمرکز مزمن شدم و باید یه فکری به حال خودم بکنم...

واقعن مدفونم ها... باید برم زیر درخت ِ «چه کنم» اعتکاف کنم