دریغ از پارسال

عید امسال اینطور تحویل شد که شب قبلش توی خونه چهارتا سین هم به زور پیدا می شد... و این نباید با ژست ِ « عید اونقدرا مهم نیست و من به این چیزا اهمیت نمی دم» اشتباه بشه... چرا که اصلن اینطور نیست و من خیلی به این چیزا اهمیت می دم، مخصوصن به هفت سین... و اینکه تو خونه چهارتا سین هم به زور پیدا می شد اصلن نشونه ی خوبی نیست و تنها بیانگر اینه که من باز سر و ته زندگی رو گم کردم و صرفن دارم با جریان آب جلو می رم... با ماجراهای پیش اومده و هجم کار و زندگی خودم رو سرزنش نمی کنم ولی ایکاش سر حالتر بودم و حداقل یه هفت سین خوب داشتم...

به هر حال در راستای جبران سین های کم اومده «سیم» و «سایه ی چشم» رو به سفره اضافه کردم و خودم رو هم شمردم که ماشاله هفت تا شیم... و چون این روزا مرخصی گرفتنم تقریبن غیر ممکنه لحظه ی سال تحویل سر کار مشغول حرف زدن با یکی از همکارا بودم که سر برگردوندم دیدم یکی از بچه های ایرانی دفتر مسج زده که «آغاز سال جدید بر شما مبارک»... لحظه ی قشنگی بود و اینکه اون لحظه فقط من بودم و خودم و کسی نبود که بغلش کنم هم شاید اونقدر بد نبود... اینجور موقع ها که یهو به واسطه ی ایرانی بودنت انگار یه رازی رو تو دلت داری و حتی اگه درسته بذاری جلوی آدمای دور و برت نمی فهمنش، لحظه های شیطون و نابی ان... یا شاید این مکانیسم دفاعی منه برای جلوگیری از غمبرک زدن و هوم-سیک شدن... به هر حال عید شد و دست من نبود که بگم وایسا تا من آماده شم... هیچوقت دست من نیست...


به هر حال عید همگی مبارک... در این سالی که گذشت اتفاقات خیلی خوب و نه چندان بدی افتاد... خانواده ام بیش از پیش از هم گسیخته شد و حالا مصداق اون مثل ایم که می گه «همیشه این مردها هستند که میروند، همیشه این زنها هستند که می مانند» حتی اگه این یه مثل واقعی نباشه... مردهای خونواده هر کدوم یه گوشه ی دنیان و زنای خانواده هنوز تونستن با هم بمونن ولی اون هم انگار دوام چندانی نخواهد داشت... در این سالی که گذشت متوجه شدم که هر چقدر هم که تلاش کنم گپ جنسی رو بین خودم و مردهای دور و برم ببندم، باز هم خیلی از رفتارهام از زن بودنم نشات می گیره و کاریش هم نمی شه کرد... امیدوارم حداقل در سال جدید با این یافته ی جدیدم به صلح برسم... همینطور بر اثر شدت و کثرت اتفاقاتی که در سال گذشته افتاد که من نه فکرش رو می کردم و نه آماده اش بودم، به این نتیجه رسیدم که شاید نقشه کشیدن و استراتژی داشتن تو زندگی واقعن بیفایده اس... که به قول فلانی «وی تینک وی پلن ایت، بات ایت سادنلی تیکز ان آدروایز رانگ ترن اند یو سپند د رست آو یور تایم ادجاستینگ»... که با دریافتهای اخیرم از زندگی به نظرم اگه آدم یه مهارت برای زنده موندن لازم داشته باشه، اون مهارت «انعطاف پذیری» و قابلیت تطبیقه نه استراتژی داشتن و آماده بودن... که آدم هیچوقت نمی تونه ی در آن واحد آماده ی همه چی باشه ولی وقتی که یه اتفاقی می افته بتونه خودش رو تطبیق بده و منقرض نشه...


این هم از این... یه خورده هم دلم برای سانتی مانتال بودن و خوشگل نوشتن و نثر جینگول داشتن تنگ شده... وبلاگم رو ورق می زدم دیدم چقدر یه موقعی نوشتنم آمیخته به سانتی مانتالی ِ متمایل به پز بوده... منهای پز، دلم می خواست باز قشنگ و تو در تو می نوشتم... ولی فعلن وسعم فقط به همین می رسه... مهم اینه که الانه ی زندگی رو دووم بیارم، شاید در آینده بازگشتی در کار باشه...


عید همگی مبارک


دور هفت تفاوت گذشته و حال خط بکشید


قدیمترها که مزرعه ای بود و گله ای بود و دهی بود، آدما صبح پا می شدن بچه شون رو می ذاشتن بغل پیر فامیل، می رفتن با برادر خواهر و پدر مادر و دخترخاله پسر دایی شون رو زمین کار می کردن و گله رو می چروندن و شیر می دوشیدن و ماست و کره می زدن و نون و ریحون می ذاشتن، شب هم می اومدن با کم و بیش همون آدما سر سفره می شستن غذا می خوردن و معاشرت می کردن... منظورم اینه که آدما تقریبن همیشه با کسایی وقت می گذروندن که می شناختن و باهاشون یه جورایی رابطه ی خونی-قبیله ای داشتن...

حالا ولی آدم طلایی ترین ساعتهای روزش رو می ره سر کار با کسایی می گذرونه که هیچ ربطی بهشون نداره، خیلی شانس بیاره سایه ی همکاراش رو با تیر نزنه وگرنه که دوستی و رابطه ی عاطفی پیشکش... شب هم تن خسته و بی رمقش رو می آره واسه عزیزاش... تازه خیلی شانس بیاره که حداقل شب شانس این رو داشته باشه که پیش عزیزاش باشه... بعضی هامون هم که ماشاله جهانی شدیم هر یه عزیز رو قرض دادیم به یه مرز... خودمون هم با آدمای یه قاره ی دیگه تو یه قاره ی دیگه تو یه فضای هفت در هشت محصور شدیم از نه تا پنج... اونوقت می گن چرا بیماریهای روحی روانی...



To be a real phony


O.J.: So Paul baby, is she or isn't she?

Paul: Is she or isn't she what?

O.J.: Is she or isn't she a phony?

Paul: I don't know, I don't think so.

O.J.: You’re wrong. She is a phony. But on the other hand you’re right. She isn’t a phony, because she’s a real phony. She believes all this crap she believes. You can’t talk her out of it.


-- فرازهایی از فیلم صبحانه در تیفانی


یادداشت اول: یکی از ارکان خوشحالی تو زندگی هم همینه... که بازی ای که توش قاطی هستی رو باور کنی و دوست داشته باشی... و معتقد باشی که بازی مهمیه... حالا می خوای پرستار باشی یا فشن دیزاینر یا نجار یا مادر دو تا بچه... مهم اینه که احساس کنی بازی که راه انداختی یا برات راه انداختن یا وسطاش رفتی قاطی شدی، بیهوده نیست... که بهش کمابیش مغرور باشی...

ولی امان از وقتی که اینجوری نباشی... که به نقشی که بازی می کنی باور نداشته باشی... تبدیل می شی به یکی از پوتتیک ترین موجودات روی صحنه... که نه تنها خودش داره اذیت می شه، بات آلسو بقیه هم از تماشاش رنج می برن...


یادداشت دوم: همچین حالتیه این روزا...


چنین میانه ی میدان


نشستیم دور میز، می خوایم تصمیم بگیریم که آیا باید مرد رو استخدام کنیم یا نه... به همین بهانه داریم سر تا پاش رو بیرحمانه قضاوت می کنیم... چون منظورمون پرسونال نیست که، پروفشناله... و چون منفعت کمپانی در میونه می تونیم دهنمون رو باز کنیم هر چی می خوایم در موردش بگیم... یکیمون می گه 'همه اش بستگی به این داره که آدم حرف گوش کنی باشه و بشه مِنتورش کرد، باید خیلی سعی کنه تا با فرهنگٍ شرکت همصدا شه'... یکی دیگمون تایید می کنه... فکر می کنم مرد احتمالن از بچگی عاشق کامپیوتر بوده، رنگ مورد علاقه اش سفیده، چایی رو به قهوه ترجیه می ده و شاید هنوز کلکسیون کاست هاش رو نگه داشته... در یک کلام، مرد انسانه... اونوقت ما نشستیم دور میز داریم در راستای رویاهای صاحاب کمپانی، یکی از خودمون رو سلاخی ِ شخصیت می کنیم... گاهی حتی همدیگه رو غربال می کنیم... که مطمئن شیم اونی که اون بالا نشسته خوشحاله و بهمون پاداش می ده... که مطمئن شیم سیستم اونجوری که صاحابش می خواد می چرخه...

اونوقت می خوام بدونم ماها چه جوری از خدا پرستای دو آتیشه ی تروریست بهتریم...



وقتشه باز بهانه جور کنم بزنم به در ِ سفر...

تا جان ندهم بر سر من باز نیاید


به نظرم آدما باید باور کنن که آخر آخرش تو این دنیا تنهان و انقدر هی سعی نکنن تنهاییشون رو پر کنن یا بپوشونن یا الخ... و به جای این کارا به مشکلات دیگه ی زندگی برسن که اکچلی می شه یه کاری درباره شون کرد... به نظرم قبول کردنِ «انسان تنهاست» باید همپایه ی حقیقتی مثل «انسان بال ندارد» باشه... همونقدر واضح، همونقدر جهان شمول، همونقدر بی جر و بحث... که البته انسانی که انسانه انقدر دست و پاش رو شکوند و عمرش رو گذاشت تا آخرش هواپیما رو اختراع کرد و فرودگاه ساخت و این سر دنیا رو دوخت به اون سر دنیا... ولی به نظرم اولین قدمش این بود که بپذیره بال نداره و هیچوقت هم نخواهد داشت پس بهتره یه جور دیگه تا جایی که می شه این بال نداشتن رو جبران کنه... حالا شما همین رو مپ کن به تنها بودن... قبول این حقیقت معنیش این نیست که انسانی که انسانه می ره یه گوشه می شینه زانوی غم بغل می کنه... انسانی که انسانه راه می افته می ره دوست و یار و رفیق و همکار و همدم و معشوق و خانواده و ایکس و ایگرگ برای خودش دست و پا می کنه، خیلی هم خوب این تنها بودنش رو جبران می کنه، همونطور که بال نداشتنش رو جبران کرد... ولی اگه فکر کنه که می تونه تنهاییش رو پاک کنه و از بین ببره، با همین هشتاد درصدی که دست و پا کرده هم نمی تونه خوشحال باشه و زندگی کنه... همونطور که اگه فکر می کرد می تونه بال در بیاره هیچوقت رو ساختن هواپیماهای به این خوبی و فرودگاههای به این بنزی متمرکز نمی شد...



نوشته شده پس از دو شب بیخوابی ِ عمدی به قصد کشیک دادن بر بالین بیمار عزیز