داستان هفته 2


رویاهایش را جایی از زندگی جا گذاشته بود... در صندوق عقب جیپی که هیچوقت نخرید، روی پاتختی ِ معشوقی که هیچوقت عاشقانه نپرستید، پای گلهای ریز و درشتِ توی بالکن که هیچوقت نکاشت، در انبوهِ ارغوانی ِ خمره شرابی که هیچوقت نینداخت... و حالا تا پنجاه سالگی راه زیادی نبود... دیر نمی رسید روزی که به گذشته نگاه کند و در عجب بماند که چطور همه ی زندگی اش صرفِ آداب و رسوم ِ زنده ماندنِ هر روزه شد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد