پراکنده


قول دادم بشینم کامپوننتی که روش یه عالمه رقصیدیم رو تست کنم ببینم چیزی از قلم نیفتاده باشه ولی کو حالش... هنوز برای تموم کردنِ پروژه یک ماه وقت داریم و کار زیادی هم نمونده ولی جنابِ رئیس ِ مبتلا به OCD هی می آد می پرسه این چی شد، اون چی شد... منم هر دفعه تو صورتش خمیازه می کشم و هی می آد تو دهنم بگم «عجله نکن عجله نکن، زنگ تفریحه زنگ تفریحه»!... اخبار مصر رو نمی خونم و لازم ندارم بخونم چون گزارش لحظه به لحظه اش از تمام ِ سوراخ سنبه های ارتباطی بهم می رسه... استتوس، وبلاگ، گودر، فیس بوک، چت... عقلی کردم اکانتِ توئیتر باز نکردم وگرنه تا الان روانی شده بودم... خیلی مسخره اس که من زندگیم به خاطر اوضاع مصر و تونس به هم بریزه بنابراین فکر می کنم شاید دلیلش هیچکدوم از اینا نباشه و این باشه که دوباره بارون گرفته... 


بی خود نیست می گن از ملزوماتِ رشد و شکوفایی ِ فرهنگ و صنعت، ثباتِ سیاسیه... من دارم با این سیستم ِ نخست وزیر-مجلس بیشتر از رئیس جمهور-مجلس موافق می شم... هر چند که سیستم سیاسی کانادا یک چیز مسخره ایه که نگو... حالا هر موقع این اخلاقِ گه ام درست شد می آم تعریف می کنم...


در حاشیه: یکشنبه ای عاری بودم از وسائل ارتباط جمعی... سیم شارژر لپ تاپ خراب شده بود که البته نمی دونم سیم چه جوری می شه که خراب بشه چون به نظرم از سیم ساده تر فقط گوشت کوبه... ولی به هر حال... شارژر گوشیم هم توی کیفم بود که چون شتر با بارش اون تو گم می شه ایشون هم کم نیاورده و گم شده بودن و من تمام مدت فکر می کردم سر کار جا گذاشتمش... خلاصه شارژ گوشیم هم یکشنبه صبح تموم شد و من موندم و خودم... برای گذران اوقات مجبور شدم برم بیرون راه برم، دراز بکشم به سقف نگاه کنم، حتی آشپزی کنم... انقدر همه چی فرق می کرد که احساس کردم تو تعطیلاتم!... الان حالم به جرات بهتر از هفته ی پیشه... حالا نمی دونم هورمون ها عنایت کردن یا برنامه ی دیروز جواب داد... به هر حال وسائل ارتباط جمعی رو گاهی باید به آب داد و رو سبزه ها دراز کشید... البته اگه مثل سگ سرد نباشه



دستی ست که بر گلویِ یاری بوده است


تمام آدمایی که تو شرکت باهاشون بیشتر از یک کلمه حرف زده بودم طی چندین روز گذشته اومدن ازم در مورد مصر می پرسن... یکیشون گفت تونس که خبرش در اومد یه خورده تعجب کردم... ولی لبنان و مصر رو که شنیدم گفتم دِر شود بی سامتینگ گوئینگ آن... من با نگاهِ ریلی؟ خسته-نباشی-برادر بهش زل زدم که البته نفهمید... بعد یک ربع زیر مسلسل سوالات و اشکالات و فرضیه ها تاب آوردم تا آخرش زبونم چرخید که: وای دو یو تینک آی نو اِبات آل دیییز؟ جوابها زیبا بود... بیکاز یو آر مازلِم، بیکاز یو آر فرام میدل ایست، بیکاز یو سپیک دِ لنگوئیج... حالا بیا توضیح بده که اساسن مذهبی نیستی، می فهمه ولی می گه دَت دازنت چنج اِنیتینگ چون بابات مسلمون بوده و پس تو مسلمونی... بیا بهشون بفهمون که اون میدل ایستی که رو نقشه چند سانت بیشتر نیست خودش یه دنیاس... بیا برای بار هزارم تذکر بده که فارسی و عربی با هم فرق دارن... یکیشون استثنائن می دونست که این دو تا با هم فرق دارن ولی باز متعجب بود که من چطور عربی بلد نیستم... اعتراف کردم که بله همه ی ما ایرانی ها، حداقل جوان تر هایمان، باید عربی بدانیم... نُه سال توی مدرسه تا فیخالدونش را ریختند به حلقمان... دیوار هم بود تا حالا عرب شده بود ولی ما چیزی فراتر از دیوار کشیدیم دور مغزمان و پاییدیم که نکند ذره ای از حافظه مان آلوده شود به زبانِ ملخ خورهای بادیه نشین... اینجور مهارتی داریم در جامد بودن، به قول اینجایی ها اِسکوئر هِد بودن... که تنفر را هم پایِ همان مازلم بودن به ارث می بریم... یکی از افسوس های سالهای طفولیتِ من هم همین است که انقدر عقلم نرسید که از آنهمه ساعت های مجانی ِ صرف و نحو لااقل دوزار یاد بگیرم... که فکر کردیم با یاد نگرفتن داریم مبارزه می کنیم... اصالت حفظ می کنیم؟... بولشِت...


بحث به هر حال به بیراهه کشیده شد و باز من شدم نقالِ خاطراتِ گذشته و شکافنده ی لایه هایِ فرهنگِ نداشته ام... اما اعتراف سر جایش می ماند... من نه از این انقلاب؟ شلوغی؟ فتنه؟ تظاهرات؟ در تونس چیزی فهمیدم، نه از مصر و نه از آن تقی که در هر کجای دیگر در آمد... من این مردمان را کلن نمی فهمم... همه ی عمر رعایت کردم که نفهمم و رعایت کردم که باور کنم با همه شان فرق دارم... در این میدِل ایستی که شما می شناسید، یک جزیره هست به اسم ایران، یک جزیره تر درون آن جزیره هست به اسم تهران، من از آنجا می آیم... 


یه رفیق داشت رابینسون کروزوئه... دوشنبه؟ جمعه؟ من همونم...



وقتی آدم احساس وظیفه می کنه که خودش رو جار بزنه


داشتم فکر می کردم باید عنوان این وبلاگ رو عوض کنم... یه موقعی خیلی اخوان می خوندم و همین هم شد که اسم ِ اینجا شد این... ولی خیلی وقته که اخوان نمی خونم و کلن شعرهاش به نظرم کوته نظرانه می آد... و دیگه طرفدار عرب ستیزی نیستم... و دیگه فکر نمی کنم زبان فارسی زبانِ خوبیه... و پس باید این ها رو در عنوانِ وبلاگم اعلام کنم!... حالا دارم فکر می کنم به عنوان جدید...


تا جایی که حتی محبت هم توهمه


صبحا با اخلاق ِ کج و کوله می رم سر گودر یا وبلاگایی که می خونم، زیر پست های خال خال پشمی ِ ملت که پر از عشق و امید و عاطفه اس کامنتهای عصبانی می ذارم و به قول خودم چشماشون رو به زور به روی واقعیت باز می کنم... مثِ این بچه بدجنسایی که ناهنجاری دارن و دائم بازیِ بقیه ی بچه ها رو به هم می ریزن... کلن نمی دونم از دستِ خودم چی کار کنم