دستی ست که بر گلویِ یاری بوده است


تمام آدمایی که تو شرکت باهاشون بیشتر از یک کلمه حرف زده بودم طی چندین روز گذشته اومدن ازم در مورد مصر می پرسن... یکیشون گفت تونس که خبرش در اومد یه خورده تعجب کردم... ولی لبنان و مصر رو که شنیدم گفتم دِر شود بی سامتینگ گوئینگ آن... من با نگاهِ ریلی؟ خسته-نباشی-برادر بهش زل زدم که البته نفهمید... بعد یک ربع زیر مسلسل سوالات و اشکالات و فرضیه ها تاب آوردم تا آخرش زبونم چرخید که: وای دو یو تینک آی نو اِبات آل دیییز؟ جوابها زیبا بود... بیکاز یو آر مازلِم، بیکاز یو آر فرام میدل ایست، بیکاز یو سپیک دِ لنگوئیج... حالا بیا توضیح بده که اساسن مذهبی نیستی، می فهمه ولی می گه دَت دازنت چنج اِنیتینگ چون بابات مسلمون بوده و پس تو مسلمونی... بیا بهشون بفهمون که اون میدل ایستی که رو نقشه چند سانت بیشتر نیست خودش یه دنیاس... بیا برای بار هزارم تذکر بده که فارسی و عربی با هم فرق دارن... یکیشون استثنائن می دونست که این دو تا با هم فرق دارن ولی باز متعجب بود که من چطور عربی بلد نیستم... اعتراف کردم که بله همه ی ما ایرانی ها، حداقل جوان تر هایمان، باید عربی بدانیم... نُه سال توی مدرسه تا فیخالدونش را ریختند به حلقمان... دیوار هم بود تا حالا عرب شده بود ولی ما چیزی فراتر از دیوار کشیدیم دور مغزمان و پاییدیم که نکند ذره ای از حافظه مان آلوده شود به زبانِ ملخ خورهای بادیه نشین... اینجور مهارتی داریم در جامد بودن، به قول اینجایی ها اِسکوئر هِد بودن... که تنفر را هم پایِ همان مازلم بودن به ارث می بریم... یکی از افسوس های سالهای طفولیتِ من هم همین است که انقدر عقلم نرسید که از آنهمه ساعت های مجانی ِ صرف و نحو لااقل دوزار یاد بگیرم... که فکر کردیم با یاد نگرفتن داریم مبارزه می کنیم... اصالت حفظ می کنیم؟... بولشِت...


بحث به هر حال به بیراهه کشیده شد و باز من شدم نقالِ خاطراتِ گذشته و شکافنده ی لایه هایِ فرهنگِ نداشته ام... اما اعتراف سر جایش می ماند... من نه از این انقلاب؟ شلوغی؟ فتنه؟ تظاهرات؟ در تونس چیزی فهمیدم، نه از مصر و نه از آن تقی که در هر کجای دیگر در آمد... من این مردمان را کلن نمی فهمم... همه ی عمر رعایت کردم که نفهمم و رعایت کردم که باور کنم با همه شان فرق دارم... در این میدِل ایستی که شما می شناسید، یک جزیره هست به اسم ایران، یک جزیره تر درون آن جزیره هست به اسم تهران، من از آنجا می آیم... 


یه رفیق داشت رابینسون کروزوئه... دوشنبه؟ جمعه؟ من همونم...



نظرات 1 + ارسال نظر
نرگس پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ب.ظ

امروز یکی از همکلاسی ها به من میگه : فکر میکنی توی ایران هم انقلاب بشه؟؟؟؟!!!
تو میتونی تصور کنی من چقدر چشمام گرد شده بود ...یا شاخ در اورده بودم این هوا؟؟!!
بهش گفتم: چرا اینجوری فکر میکنی؟
میگه خب تونس که اونجوری...مصر هم اینجوری... نوبت ایرانه... میخواستم بگم بابا از قافله عقبی...عین اینا رو ما سی سال پیش داشتیم..تازه پارسال زودتر از اینا هم ریختیم تو خیابون..اما حال توضیح نداشتم..فقط گفتم : آی هپ سو!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد