هر سال می گیم دریغ از پارسال


یادداشت اول: پارسال این موقع چقدر دور به نظر می آد... فکر کنم از شدتِ ازدحام اتفاقات و خاطراته که وقتی بر می گردی و جای قدمهات رو می شمری باورت نمی شه که یک ساله می شه انقدر راه اومد... پارسال این موقع من چقدر یه آدم دیگه ای بودم... چه الکی فکر می کردم همه چی داره کم کم درست می شه... چه معصومانه واسه خودم دنیایی ساخته بودم و به خیال خودم آدمهاش رو دستچین کرده بودم...

پارسال در چنین روزی تازه فهمیده بودم مردم چرا عکس پروفایلشون رو سبز می کنن... مناظره ها رو نگاه نمی کردم ولی جوک هاش زود به گوشم می رسید... چمدونم رو بسته بودم رفته بودم ینگه ی دنیا مهمونی... به این نتیجه رسیده بودم که باید رای داد ولی صداش رو در نمی آوردم... زندگی ِ خودم انقدر پر بود که حاضر بودم همه ی دنیا رو به خاطرش بذارم کنار....


ولی انگار یهو همه ی دنیا شیرجه رفت تو شکممون... تابستونِ برزخی و زمستونِ جهنمی و پاییزی که حتی دلم نمی خواد مرورش کنم... زندگی رو ول کردن و به هر دری زدن بلکه کمکی رساندن... هموطن را به چشم دیگری دیدن... سطح جدیدی از تحقیر و بغض و نفرت را لمس کردن... دردی که نمی شد فریادش کرد و فریادی که نمی شد به جایی رسوندش... از بدترین ِ دردهاس وقتی دستت کوتاهه و دلت پر...


و حالا یکسال گذشته... اوضاع که بهتر نشده ولی ما پوستمون کلفت تر شده...


یادداشت دوم: دارم خارت خارت هویج گاز می زنم در محیط کار... اطرافیان همه چینی هستن و همگی هورت-کش بنابراین نباید براشون مشکل خاصی ایجاد کنه... فقط دلم برایِ تنها ایرانی ِ این حوالی و یکی دو تا بازمانده ی کانادایی که ممکنه از این اطراف رد بشن می سوزه!


یادداشت سوم: و می خوان طرح تحول اقتصادی رو با یه حرکت اجرا کنن... دیوانه های زنجیر گسیخته ی احمق


نظرات 2 + ارسال نظر
نرگس سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ

تو این یه سال همه یه ادم دیگه ای شدن... خود ما تا پارسال اینموقعها فکر رفتنمون جدی نبود...بعدش بکوب افتادیم دنبالش... پارسال این موقعها هنوز میشد تو هوای ایران نفس کشید... نمیدونم بیام اونور احتمالا حس تو رو داشته باشم..اما فکر موندن و با این سیستم زندگی کردن خفه میکنه ادمو

یاغِش سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ب.ظ

سخته سارا، سخته!
آنچه که از بین رفت تنها "امید به اصلاح" نبود، فرو رفتن ِ بعدی در دام ِ سیاه ِ "ناامیدی" و تباهی ِ هر روزه ی اخلاق میان مردم ...
"راستی" و "درستی" هم با "امید" از جامعه ی ما رفت.

از "تابستونِ برزخی و زمستونِ جهنمی و پاییزی که ..." گفتی، سریع یاد ِ اشعار ِ تلخ ِ حکیم فردوسی در آخر ِ شاهنامه افتادم؛ اونجا که میگه " نباشد بهار و زمستان پدید ..." :

بگیتى کسى را نماند وفا روان و زبانها شود پر جفا
ز پیمان بگردند و ز راستى گرامى شود کژى و کاستى
رباید همى این از ان آن ازین ز نفرین ندانند باز آفرین‏
نهان بدتر از آشکارا شود دل شاهشان سنگ خارا شود

چنان فاش گردد غم و رنج و شور که شادى بهنگام بهرام گور
نباشد بهار و زمستان پدید نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد کسى سوى آزادگى ننگرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد