البته الان که گذشته باعث خنده اس


صبحی یادم افتاد... یه معلم پرورشی داشتیم (یا شایدم معلم قرآن بود) سال اول دبیرستان... نوار کاستِ کتابِ سیاحتِ غرب رو تو کلاس برامون می ذاشت... پرده ها رو می کشید، چراغ رو هم خاموش می کرد... ما هم نیمه خواب و نیمه بیدار سعی می کردیم گوش بدیم و باور کنیم... یعنی من یکی که واقعن سعی می کردم باور کنم و تا ساعت ها ذهنم درگیر حل و فصل ِ تناقضات و خلق ِ توجیحات بود... عجیب ایمان داشتیم به اینکه معلم که اشتباه نمی کنه...


بعد یه معلم فیزیک داشتیم، دخترش چند سال کوچکتر از ما بود و تو همون راهنمایی ای درس می خوند که ما چند سال پیش بودیم... می گفتن معلم پرورشی ِ کلاسشون که جدید بود و ما نمی شناختیم بچه ها رو برده بهشت زهرا، لابد گردش علمی... بعد به بچه ها گفته که اگه تو قبر بخوابن چشم سومشون باز می شه و گناهانشون بخشیده می شه و غیره... دختر این معلم فیزیکمون هم رفته بوده تو قبر دراز کشیده بوده و ادامه ی ماجرا کشیده شده بوده به غیبت های طولانی دخترک از مدرسه و تعطیلی های مکرر کلاس فیزیکِ ما و غمی که تو چشمای معلممون انگار داشت موندگار می شد...


عجیب ماجراهایی داشتیم تو دورانِ مدرسه که الان بر می گردم نگاه می کنم مخم سوت می کشه...

بگو وبسایتت چه شکلیه تا بگم کی هستی


فکر کنم نافرم ترین سایبر-یو.آی-کالچر در میانِ کشورهای پیشرفته، از آنِ همین کانادای خودمان است... و بله من معتقدم که طراحی یو.آی (User Interface) برخاسته از فرهنگِ منطقه است... 

فونت های ریز، لینک های توی هفت سوراخ قایم شده، مَپ تو در تو، فلو آو دیتای عجیب غریب، همه و همه بعد از این دو سال و اندی آشنا می زنند... یعنی همانیست که توی آدمها و خیابانها و اداره ها و همه جا می بینی... یعنی آکوارد... یعنی نمی شود انگشت گذاشت و خرده گرفت چرا که خب اینها که عیب نیست... طرزی از "بودن" است... چرا که خب بالاخره به ثمر می رسانندت و بارت را دلیور می کنند و اطلاعاتت را تحویلت می دهند... ولی کج و کوله است... آدم دستِ آخر صدایش در می آید که آخه چرا اینجوری؟...

یکی می گفت این سرزمین چون آفتاب ندارد یا اگر دارد، گرما ندارد اینجوریست... چه می دونم...

وقتی که بچه بودم، خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد


نگاه کنی می بینی دوران بچگی هم همچین دوره ی امنی نبود... یعنی هیچوقت امن نبود... ولی وقتی که دیگه خیلی لب ور می چینم و بغضم می گیره و دیگه نمی دونم باید چی کار کنم، یهو دلم می خواد که روپوش و شلوار سرمه ای و مقنعه ی سفید سر می کردم و زنگ تفریح می خورد و همه جا پر از بوی پرتغال و کالباس می شد...


عجیب دوره ایه این کودکی... آدم هرچقدر هم بشینه بشمره که آره بچگی ما اِل بود و بل بود و زیر آتیش خمپاره بود و جنگ بود و فقر بود و بگیر و ببند بود و مدرسه نگو دارالتادیب بگو و اینا، بازم هیچی جاش رو نمی گیره... به قول فرهاد:

غم بود 

اما 

کم بود