نگاه کنی می بینی دوران بچگی هم همچین دوره ی امنی نبود... یعنی هیچوقت امن نبود... ولی وقتی که دیگه خیلی لب ور می چینم و بغضم می گیره و دیگه نمی دونم باید چی کار کنم، یهو دلم می خواد که روپوش و شلوار سرمه ای و مقنعه ی سفید سر می کردم و زنگ تفریح می خورد و همه جا پر از بوی پرتغال و کالباس می شد...
عجیب دوره ایه این کودکی... آدم هرچقدر هم بشینه بشمره که آره بچگی ما اِل بود و بل بود و زیر آتیش خمپاره بود و جنگ بود و فقر بود و بگیر و ببند بود و مدرسه نگو دارالتادیب بگو و اینا، بازم هیچی جاش رو نمی گیره... به قول فرهاد:
غم بود
اما
کم بود
البته من زمان جنگ رسمی ایران و عراق نوزاد بودم!ولی همین سال۷۹ و قبل از اون هم خمپاره بارون میشد شهرمون گهگاه.
اونم توسط گروههایی که الان هم هدف شماها هستن.
راستی این چیزها رو تو کانادا هم بهتون میگن؟
http://www.bachehayeghalam.ir/linkdump/012686.php
فیلم آقاسلطان رو راستی دیدید؟فک نمیکردم اینقدر واضح باشه!حتی مسخرم میومد میگفتم توی هرچی شک باشه توی این شک نیست ولی فیلم یه چیز دیگه رو نشون میده!
احتمالا اون رو بعداز اینکه سوارش کردن کشتن
مرز بین حق و باطل ۴انگشت دیدن و شنیدن...پس ببینید
http://mobarezclip.com/post-1004.aspx