البته الان که گذشته باعث خنده اس


صبحی یادم افتاد... یه معلم پرورشی داشتیم (یا شایدم معلم قرآن بود) سال اول دبیرستان... نوار کاستِ کتابِ سیاحتِ غرب رو تو کلاس برامون می ذاشت... پرده ها رو می کشید، چراغ رو هم خاموش می کرد... ما هم نیمه خواب و نیمه بیدار سعی می کردیم گوش بدیم و باور کنیم... یعنی من یکی که واقعن سعی می کردم باور کنم و تا ساعت ها ذهنم درگیر حل و فصل ِ تناقضات و خلق ِ توجیحات بود... عجیب ایمان داشتیم به اینکه معلم که اشتباه نمی کنه...


بعد یه معلم فیزیک داشتیم، دخترش چند سال کوچکتر از ما بود و تو همون راهنمایی ای درس می خوند که ما چند سال پیش بودیم... می گفتن معلم پرورشی ِ کلاسشون که جدید بود و ما نمی شناختیم بچه ها رو برده بهشت زهرا، لابد گردش علمی... بعد به بچه ها گفته که اگه تو قبر بخوابن چشم سومشون باز می شه و گناهانشون بخشیده می شه و غیره... دختر این معلم فیزیکمون هم رفته بوده تو قبر دراز کشیده بوده و ادامه ی ماجرا کشیده شده بوده به غیبت های طولانی دخترک از مدرسه و تعطیلی های مکرر کلاس فیزیکِ ما و غمی که تو چشمای معلممون انگار داشت موندگار می شد...


عجیب ماجراهایی داشتیم تو دورانِ مدرسه که الان بر می گردم نگاه می کنم مخم سوت می کشه...

نظرات 1 + ارسال نظر
میم نقطه جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:25 ق.ظ

عجب معلمهای احمقی داشتین! لابد الانم ذهنیتتون از اسلام همینه؟نه؟

سیاحت غرب خوبه منتهی من هیچ وقت تا آخر نخوندمش .این کتابها مثل قرص هستن که نباید وقتی اون درد نیست داروش رو مصرف کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد