ولی در و دیوار به هم ریخته شان، خواب در چشم ترم می شکند


چند وقته که تو شوکِ بیست و پنج ساله شدنم... یعنی چند هفته پیش یهو شمردم و دیدم که بعله! بیست و پنج سالم شده... و خب به دلایل نا معلومی برام سنگین بود...

شاید چون توقع دیگه ای داشتم... شاید فکر می کردم چیز دیگری خواهم شد و نشدم... به طور خاص، درباره ی دو سالِ گذشته غضبناکم... که بر اثر ضربه ی مهلکِ مهاجرت، دست به گریبانِ ابتدایی ترین های زندگی بودم... حیفم می آد از عمرم و از خطی که وسطش کشیدم و از روزهایی که وقفِ کندن از قبل و عادت کردن به بعد کردم... ولی خب اتفاقیه که برایِ همه می افته... کولی بازیِ من زیاده یحتمل...


یه جمع بندی لازم دارم... باید وقت داشته باشم و بشینم ببینم در این ربع قرن چی کار کردم... کارهای نیمه تموم رو به یه جایی برسونم... سر و سامونی بدم به افق های زندگی... 

امیدوارم ولی... به قول شاعر: دستها می سایم، تا دری بگشایم... به عبث می پایم، که ز در کس آید...


نظرات 1 + ارسال نظر
وفا جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:08 ق.ظ

سارا جان این که چیزی نیست من جفت ۴ آوردم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد