این چند سالی که آلمان زندگی می کنم، برام خیلی واضحتر شده که چقدر ایدئولوژی دولت وقت و داستان‌هایی که یه جامعه به خودش و برای بقیه می گه، روی زندگی و طرز فکر آدمهای اون جامعه تاثیر داره... این یکی از اون حقایقیه که دوستشون ندارم... برای منی که استقلال داشتن از همه نوعش، چه مالی، چه بدنی، چه فکری، برام دغدغه ی اصلی زندگی بوده، سخته بخوام قبول کنم که شاید بخش بزرگی از زندگیم و زندگی اطرافیانم مشق شب دولت و فرهنگ اون دولت بوده که سیستم های فکری مشخصی رو باهامون تمرین کردن... حالا اگر بعضیهامون خیلی یه دنده و سرکش بودیم، شاید سعی کردیم مشق شبمون رو پشت و رو بنویسیم، یا غلط غلوط قاطیش کنیم به نشانه ی اعتراض مدنی بی خشونت!... ولی آیا تونستیم مستقل فکر کردن رو تمرین کنیم؟... یا هر وقت هم که متفاوت بودیم، متفاوت بودنمون ضریبی از همون طرز تفکر بود و هیچوقت نتونستیم خودمون رو روی منحنی مستقل و فارغ از جامعه قرار بدیم؟...


ولی خب از مضرات پیر شدن اینه که به جایی رسیدم که نمی تونم چشمم رو ببندم روی مکانیسم تاثیر جامعه روی روان فردی... که باید جا باز کنم برای تاثیر جامعه شناسی روی روانشناسی و دنیای از-کلان-به-خرد و از-بالا-به-پایین، هر چقدر که احساس آزادی و استقلال فردیم رو مخدوش کنه!...


ولی یه نکته ی مثبتی که تو این داینامیک وجود داره، اینه که با تغییر دولت وقت و سیستم ایدئولوژیک اجتماعی،روان فردی آدمها هم می تونه خیلی سریع تغییر کنه، و اگر سیستم اجتماعی به سمت مثبتی بره، می تونه در سطح وسیعی باعث بهبود درد و رنج‌های روانی آدمهای جامعه باشه... جامعه ی آلمان یه نمونه ی مشخص چنین تغییریه... آلمان هشتاد سال پیش، تحقیر شده از جنگ جهانی اول و تحت فشار سیاسی و فرهنگی و اقتصادی از طرف بقیه ی اروپا و دل داده به دیکتاتور روانپریشی که رویای پاکسازی دنیا رو داشت، خیلی سریع تبدیل شد به یکی از بیرحم ترین جامعه های تاریخ مدرن... مردم با داستان‌هایی که از دولت وقت شنیدن و به همدیگه و به خودشون گفتن، و با قبول طرز تفکر مصلحت اندیشانه (که خیلی قشنگ وزن و قافیه اش رو با طرز تفکر اصلاح طلبی تقسیم می کنه!) قبول کردن که راه درست راه نازی هاست و اکثریت با هم و با دولت وقت همراه شدن... بعضی ها هم ترسیدن چیزی بگن و با وجود اینکه می دونستن راه غلطه، چیزی نگفتن.... و بعضی ها هم نترسیدن و چیزهایی گفتن و یا از سر راه کنار زده شدن و یا در نهایت با همکاری با انگلیس-فرانسه-آمریکا تونستن جنگ رو تموم کنن... ولی معجزه ی اصلی در طی هفتاد سال بعد از جنگ اتفاق افتاد وقتی که هم در داخل، و هم در سطح بین المللی، تعهدی شکل گرفت برای اینکه داستان رو تغییر بده... و به جای اینکه جامعه ی آلمان رو ایزوله و توبیخ کنه، حمایتش کنه که خودش رو از نو تعریف کنه و از نو بسازه... و البته تعهد کنه که هیچوقت چشمش رو به روی آنچه که گذشت نبنده و البته هالیوود هم در این مورد کم نذاشت!... 


تجربه ی شخصی من با آلمانی هایی که دور و برم هستن خیلی مثبت بوده... آدمهایی هستن که زیاد دروغ نمی گن، بی شیله پیله ان، میانبر نمی زنن، دلشون به حال آهوی بی جفت و دل نزار آدمهای دور و برسون می لرزه، ساده زندگی کردن و ریخت و پاش نکردن رو وظیفه ی شخصیشون می دونن حتی اگر پول بریز و بپاش داشته باشن... در یک کلام می تونم بگم آدمهای خوبی هستن... ولی من فکر نمی کنم این خوب بودنشون ذاتیه، همون‌طور که بیرحم بودن و نژادپرست بودن دو سه نسل قبل هم ذاتی نبود... قانونهای سوسیال جامعه ی امروز آلمان، کیفیت بالای آموزش، حمایت از کسانی که به هر دلیلی امکان کار یا میل به کار کردن ندارن، سیستم پزشکی در دسترس همگان، پایین آوردن نابرابری اجتماعی، احترام بین المللی، همه اش خیلی خیلی تاثیر گذاره روی روحیه ی مردم و «آدم خوبی بودن» رو تا جایی تسهیل می کنه که آدم خوبی نبودن غیر منطقی می شه... خود آلمانی های برلین می گن که اوضاع به این خوبی ها نیست اگر سر و کارم به مناطق محروم تر خارج از شهر و فقیرتر بیفته... هشدار می دن که تفکر نژادپرستی و فاشیستی هنوز توی مناطق فقیر یا ایزوله ی آلمان زنده است... 


دارم روده درازی می کنم، می‌خوام بگم آلمان امروز رو که می ذارم کنار آلمان هفتاد سال پیش، مجبورم این نتیجه برسم که در سطح جمعی و متوسط جامعه، خوب بودن یا بد بودن تصادفی یا ذاتی نیست، نتیجه ی سیاست ها و پالیسی ها و داستانهای اجتماعیه که دولت وقت و رسانه ها ترویج می کنن... و با اینکه این حقیقت به باب میل شخصی من نیست چون دوست داشتم در تئوری فکرم  و عملم مستقل از دولت و جامعه بود، نکته ی مثبتش اینه که جامعه ی ایران هم می تونه خیلی سریع روانش رو بهبود بده، اگر دولتی سر کار باشه که چنین بهبودی رو تسهیل کنه... دولتی که برای حفظ قدرتش نیاز به همکاری اقشار مختلف داشته باشه، نه نیاز به تفرقه و جدایی... دولتی که به دلیل وصل بودن به بقیه ی دنیا، لازم داشته باشه مردمش فرهنگ خود-محوری و خود-ستایی رو بذارن کنار و با همدیگه خوب رفتار کنن که بقیه ی دنیا هم بخواد باهاشون مراوده داشته باشه... همه ی اینها می تونن خیلی سریع شب رو به روز تبدیل کنه... جامعه ی ایران آلردی یکی از مهمترین مواد مورد نیاز همچین ساختاری رو داره، که چند-رنگی بودنش و داشتن فرهنگ های متنوعه و اینکه هیچ قومی بیشتر از پنجاه درصد جامعه رو تشکیل نمی ده... تئوریم اینه که اگر جامعه ی ایران بتونه ساختارهای دموکراتیک رو درست هوا کنه، سیستم سیاسیش بیشتر شبیه آلمان یافرانسه خواهد بود که همه ی احزابش توی اقلیت هستن و مجبورن خودشون رو دور خواسته های مشترک مردم شکل بدن، نه سیستم دو حزبی آمریکا که پولاریزه و به نوعی zero sum هستش... و بر اساس منبری که در پاراگراف‌های قبلی رفتم، فکر می کنم چنین تحولی می تونه خیلی سریع و در طی دو نسل اتفاق بیفته... که خیلی جا برای امید و دلگرمی باز می کنه و شاید سختی راه رو قابل تحمل تر...



حالا خوبی وبلاگ نوشتن اینه که مجبور نیستم درست درمون و واضح بنویسم و خودم رو ادیت کنم و اتو بزنم وگرنه این بحث رو بحث کردن برام انقدر پیچیده اس که احتمالن هیچوقت سرش رو باز نمی کردم!

نظرات 2 + ارسال نظر
اشکان چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 11:28 ب.ظ

پووووف...!
عالی بود

یاغش شنبه 8 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 02:35 ب.ظ http://asha.blogsky.com

این پُست عالی بود سارا! مثال آلمان خیلی خوب و روشنگرانه بود. من هم همیشه به این موضوع فکر کرده‌ام، که آیا این حکومت است که روحیات اغلب افراد جامعه را شکل میدهد؟ و یا این که هر حکومتی را معدل روحیات افراد جامعه بدانیم و بگوییم مردم هر جامعه لایق حکومتی هستند که دارند؟ در اینجا مثال روسیه و مردمش را هم می‌توان زد، از دوران تزارها، تا انقلاب کمونیستی ... تا پوتین.
سلامت باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد