روزهای سختیه... نمی دونم چرا بعد از اینهمه سال اینجا رو دوباره باز کردم، شاید چون انقدر همه ی شبکه های اجتماعی رو بستم که هیچ جایی برای «هرچه دل تنگت می خواهد بگو» نمونده برام... روابط روزمره کمک می کنن ولی همه ی راه رو نمی رن... اونهایی که دوستم دارن طاقت دیدن غمم رو ندارن و من از بی طاقتیشون بی طاقت می شم... به جاش از بالا تا پایین خونه رو تمیز می کنم و مرتب می کنم و رخت های اضافه ام رو دور می ریزم و دنبال دونه دونه پشه ریزهای دور ظرفشویی می افتم انگار تقصیر اونهاست... مرد لمس نمی کنه، ولی درک می کنه و جوری نفس از ته دل می کشه انگار که همه ی صبرش رو با هم لازم داشته باشه... روزهای خیلی سختیه... 


از طرف دیگه اینروزها خیلی بیشتر فارسی می خونم و  صحبت می کنم... و تازه می فهمم که چقدر دلم تنگ شده بود... چقدر دلم تنگ شده و چقدر با هر خبری که می خونم و هر تیتری که می بینم انگار یکی از زخم هایی که فکر می کردم خوب شده باز می شه... چقدر زندگی ای که دارم رو انگار داره یه منِ دوم زندگی می کنه... امروز ولی منِ اول هی ته ذهنم رژه رفت و هی فروغ می خوند، تنها شعری که ازش یادم مونده...


دل من که به اندازه یک عشقست، به بهانه‌های ساده خوشبختی خود مینگرد... به زوال زیبای گل‌ها در گلدان... به نهالی که تو در باغچه ی خانه‌مان کاشته‌ای، و به آواز قناری‌ها که به اندازه یک پنجره میخوانند...


هرچند که برلین قناری نداره... پرنده های سرمه ای کوچکی داره با دم دوشاخه که از بیخ گوشت سوت می کشن... پرستو نیستن ولی من به جای پرستو می گیرمشون و یادم نمی آد پرستو نماد چی بود... ساعتها با مردمی که نمی شناسم ولی می شناسم راه می رم و از ته حلق فریاد می زنم ولی احساس می کنم صدام بیرون نمی آد، مثل وقتی که آدم تو کابوس می خواد فریاد بزنه... هر سه شعار یکی باید بغضم رو قورت بدم، لعنتی همه اش بیخ گلومه... فکر می کنم اینهمه سال کجا بودیم؟... اصن چجوری اینهمه سال گذشت؟؟... چجوری این دخترهای شونزده ساله انقدر شجاعن؟... برای چی اینهمه چسبیده ام به زندگی و نوک پا راه رفتم و می رم؟... توی فاصله ی بین مسولیت فردی و اجتماعی زندگی می کنم... فاصله ی بین «اینجوری بارمون آوردن» و «بزدل بودیم و هستیم»... و دلهره ی مدام از اینکه آخرش چی می شه... عزیزی سر مسایل کوچکتر در زمان گذشته، وقتی اعصابم از بار ندونستن «آخرش چی می شه» می ریخت به هم میگفت «آخرش مهم نیست، خود راهه که مهمه»... نمی دونم در مورد زمان حال هم همین رو می تونه بگه یا نه... و اینکه آیا زمان حال بالاخره زمان گذشته خواهد شد، یا حالمون همیشه همینجوری خواهد موند...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد