یادداشت اول: مریلین چهل و هفت سالش بود که بهش گفتن مبتلا به گونه ی نادری از سرطان سینه شده... دکترها حداکثر عمر باقیمونده اش رو شش ماه تخمین زده بودن... مریلین قبل از این ماجرا یه زن خونه دار ساده بود با دو تا بچه ی دانشجو و یه شوهر موفق که هیچوقت نذاشته بود چیزی تو زندگی زن و بچه کم باشه... مریلین از خیلی وقت پیش زندگیش رو وقف بزرگ کردن بچه ها و راه انداختن سور و ساط خونه و سبز نگه داشتن باغچه شون کرده بود و حضورش انگار در بطن زندگی بچه ها و شوهرش گم شده بود... حالا نمی تونست باور کنه که با وجود اینهمه آسه رفتن و آسه اومدن و آزاری برای هیچکس نداشتن، سرطان به سینه اش چنگ انداخته و داره تند و تند عمرش رو می مکه...

مریلین الان ‍پنجاه و سه سالشه، یه کتاب در مورد سرطان نوشته، یه انجمن خیریه کمک به بیماران سرطانی راه انداخته و گروه فعالی از داوطلبینی که می خوان به مبتلایان به سرطان مشاوره و همدردی بدن و تو بیماری همراهیشون کنن رو می گردونه... به طور فعال کلاسهای مشاوره می ذاره و تو شهر اسکوامیش که در فاصله ی یک ساعتی از ونکوور باشه و یه شهر نقلی جمع و جور باشه همه می شناسنش... هنوز سرطان از بدنش کامل پاک نشده ولی دکترها دیگه نمی دونن که کی قراره بمیره... مریلین الان یه زن خوشحال ِ خوش بر و روئه که بلوز سرخابی و لاک آبی آسمونی می زنه و با دکتر و پرستار و نگهبان و نظافتچی از دم شوخی می کنه و می خنده...

- باور کن قبل از این ماجراها همه ی کمدم پر از لباسای سیاه و سرمه ای بود

همینجوری که نشسته رو صندلی و سِرُم به دستشه داستانش رو برام تعریف می کنه... فکر می کنم خیلی از ماها مریلین ِ قبل از سرطان سینه ایم... کمرنگ، بی حضور، حتی پر از ترس از اینکه نکنه یه وقت دیده بشیم... حتمن یه دکتر باید تو صورتمون بگه شیش ماه بیشتر وقت نداریم تا پاشیم راه بیفتیم؟ اگه مریلین سرطان نگرفته بود الان کجا بود؟ آیا بازم ممکن بود پنجاه و سه ساله بشه؟


یادداشت دوم: مرد هر چند روز یه بار این بازی رو راه می ندازه که: اگه فقط یه روز دیگه داشتی برای دیدن، شنیدن، چشیدن... اگه فقط دو روز دیگه داشتی برای زنده بودن... اگه بهت می گفتن فلان روز دنیا تموم می شه... چی کار می کردی

من هر دفعه یه جواب سربالا می دم یا سعی می کنم منطقی برخورد کنم و قضیه رو از دید سوم شخص بررسی کنم... ولی همینطوری که مریلین داشت داستانش رو تعریف می کرد دوباره یاد این بازی ِ مرد افتادم... فکر کردم اگه به من بگن شیش ماه دیگه، چی کار می کنم؟... اصن همین الان که نگفتن شیش ماه دیگه از کجا معلوم شیش ماه دیگه هنوز زنده باشم؟ آیا همین روبرو شدن با مرگه که به آدم جرئت و انرژی می ده؟ آیا آدم تا حریف قدر نداشته باشه حس رفتن تو رینگ رو پیدا نمی کنه؟


یادداشت سوم: روزایی که به قدر کافی دوست داشته نمی شم دلم می خواد برم موهام رو کوتاه کنم... خیلی دقت کردم تا به این ربط ِ دوست-داشته-نشدگی و مو-کوتاه-شدگی پی بردم... ولی از طرفی به شکل احمقانه ای می ترسم موهام رو که کوتاه کنم حتی کمتر دوست داشته شم... و اونوقت دیگه مویی هم برام نمونده که باز برم کوتاهش کنم و حالم رو بهتر کنم...

شعار هفته: از زنهایی که یهو می رن خرمن موهاشون رو از بیخ می زنن دلجویی و مراقبت کنید... حتی اگر جای مادربزرگتون باشن...

نظرات 1 + ارسال نظر
اشکان جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:36 ب.ظ

سرطان به یاد مرلین اورد که مرلینی هم تو این دنیا هست که نباید نگران پسندیده شدن شدن موهاش توسط دیگران باشه....
دوست داشتن شاید این باشه که کسی موی مرا دوست دارد چون مرا دوست دارد
دست مرا دوست دارد چون مرا دوست دارد
...البته پسندیده شدن بحث دیگه ای هست به نظر من ....مثلا من موی طبیعی و آرایش ملایم را برای همسرم میپسندم اما اگر به رنگی هم که من اصلا نمیپسندم ...رنگ کرد ...باز من دوست دارم چون صاحبش رو. دوست دارم...
البته این نظر منه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد