یکی بود یکی نبود... غیر از خدا، همه بودن


وقت ندارم خبر بخوانم... وقت ندارم از دیوار بالا رفتن های برادران بسیجی را از خلال عکسهای خبرگذاری پیاز و شلغم نچ نچ کنم... وقت ندارم فکر کنم که آیا جنگ می شود و پشتم بلرزد و دلم نیز... آیا سیب زمینی ام؟... خیر. سیب زمینی هر روز ساعت هفت بیدار نمی شود و مادری ندارد که کمرش گرفته باشد و پدری ندارد که در غیابش هزار خرده کاری هی عقب بیفتد و پروژه ای ندارد که هر روز از یک جایش ناله بلند شود و فلسفه ی زندگی ای ندارد که گمش کرده باشد و الخ... ایضن سیب زمینی هیچوقت ریشه هایش را نمی گذارد روی کولش فرار کند و هر بار از آن باغ بی برگی بری می رسد با عذاب وجدان خوشحال شود که چه خوب شد اینجایم و آنجا نیستم... بله سیب زمینی این مشکلات را ندارد و من دارم و همین وجه تمیز ماست... فی الواقع مشکلات است که آدمها را از هم جدا و فرقه فرقه می کند نه گوناگونی زبان آنطور که در افسانه ی برج بابل مرقوم فرموده اند... که البته شاید آدمها آنوقت ها از این مشکلات نداشتند... انگلیس و بسیجی و دیوار سفارت نداشتند...و همین شد که خداوندگار قادر و توانا مجبور شد مداخله کند و به انگولک ِ زبانشان بپردازد تا بینشان تفرقه بیفتد... ما اما، ماشاله اسباب و لوازم و نیروی انسانی به قدر کافی داریم... همین است که دیگر خداوندگار قادر و توانا نیازی به مداخله نمی بیند و کلن رفته پی کارش... 

بعله... درست فکر کنی می بینی همه چی میک سِنس می کنه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد