شمال لازمم


گودر کردن مثل دم غروب جمع شدنهای زیر بلوک بود... یا برای غیر اکباتانی ها، ته کوچه... یه چرخ که توش می زدی مثل این بود که یه دور از سر تا ته پاساژ رو رفتی و با همه ی اهل محل یه حال احوالی کردی... روزنامه ی شخصیمون بود یه جورایی... لیست آدمها و وبلاگات رو که تنظیم می کردی انگار می گفتی قربون دستت یه صفحه سیاسی بذار، دو صفحه اجتماعی، چهار صفحه سرگرمی، یه ستون ثابت از جوکهای روز، بقیه اش رو هم درد دل و داستان و نقل و بحث... گاهی یه فکری می زد تو سرت، از اینایی که نه سر داشت نه ته و نمی دونستی کجای زندگیت باید آویزونش کنی، می رفتی نوت می زدی... ملت هم نیک می فهمیدنت... یعنی اصن انگار یه ستون تو گودر بود برای همچین فکرایی... خوب می شد آدم بی ربطی بود تو گودر...


من فکر نمی کردم گودر باز باشم... بیشتر وبلاگ می خوندم تا آدم فالو کنم و دست به شر کردنم هم زیاد تند نبود... ماجرای بسته شدنش که پیش اومد و مرثیه سرایی ها شروع شد گفتم من که طوریم نمی شه... وبلاگام رو دارم و همین از مال دنیا ما را بس... ولی الان که لیوان چایی رو برگردوندم رو کیبرد، یهو یادم اومد که ای دل غافل، الان اگه گودر بود می رفتم یه نت می نوشتم... دو تا کامنت می ذاشتم حالم می اومد سر جاش...


اونوقت نبودن گودر یه مشکله، بودن پلاس یه مشکل بزرگتر... یه جوری همه مون رو هررری ریختن توش که حس قرنطینه ی تو کتاب کوری رو دارم... اون اولش که همه هاج و واج بودن تو آسایشگاه... همه جا سفید بود... طراحیش رو هم که قربونش برم... یه چیزی عَلَم کرده در حد کوبیسم در زمینه ی یوزر اینترفیس... نه سرش معلومه، نه تهش معلومه، نه هیچی...


می گم بیاین بریم شمال... تو یه ویلای سرد سه لایه بافتنی بپوشیم با جوراب کلفت... رو چوبهای تو شومینه چایی درست کنیم... بریم بچسبیم به شوفاژ... همونجوری تا صبح حرف بزنیم... اتاق که هوا گرفت کم کم پلکامون سنگین شه و همونجا بغل شوفاژ بخوابیم... 



نظرات 1 + ارسال نظر
Azin یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:51 ق.ظ

Oomadam hamdardi karde basham o begam in sar o tahe pasaj o khoob oomadi

In google plus age chizi beshe facebook mishe na goder...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد