یا رب آن نو گل خندان که تو دادی به منش رو کجا گذاشتم؟


یادداشت اول: گریه نکردن بای فار ساده تر از اینه که بخوای توضیح بدی چرا داری گریه می کنی!


یادداشت دوم: گیر افتاده بودم توی جمع مردان پنجاه سال به بالای از هر قومیت و صنفی (صنفیتی؟)... معتقد بودن در دنیای «فناوری اطلاعات»، روزی خواهد رسید که یک خرد جمعی آگاه و ناظر بر همه چیز ما را احاطه خواهد کرد... همه از دم داروینی، معتقد بودن بشر بالاخره روزی خدای خودش رو خواهد ساخت... از طریق همین «فناوری اطلاعات»...

من کلمه ی «فناوری اطلاعات» رو دوست ندارم... حتی معادل انگلیسیش هم کار رو ساده تر نمی کنه... ولی لذت بردم از تخیل ژول ورن مآبانه ی مردان دهه پنجاهی میلادی... ژول ورن مآبانه البته طعنه به غیر ممکن بودن ِ تخیلشون نیست... صرفن راهیه برای اینکه بتونم با طرز فکر ِ از بالا و فارغ از جزییات و اما و اگرهاشون کنار بیام... و البته گاهی همین بی خبر بودن از جزییاته که از آدم یه تئوریست ِ خوب می سازه...

من اما، تا زانو درگیر اجرا و عمل، قضیه رو جور دیگه ای می بینم... اگه بخوام نهایتِ انعطافم رو بذارم روی میز، می گم همونطور که طبیعت بستر تکامل بشر بود، بشر هم بستر تکامل ِ «کامپیوتر» ها خواهد شد... حالا البته باید بیایم «کامپیوتر» رو تعریف کنیم... ولی در این نگاهِ از بالام فکر می کنم اونقدری که طبیعت عاقل بود و تونست موجوداتِ کربنی ای که ما باشیم رو مادری کنه، ما نیستیم... ما هنوز خیلی دیوانه تر و بچه تر از اینی هستیم که بتونیم یه روند منطقی رو برقرار و دنبال کنیم... چه برسه به اینکه بخوایم موجود دیگه ای رو هم رشد و پرورش بدیم... شاهدش هم اینکه بزرگترین بازار نرم افزار، بازار بازیه... ولی خب به هر حال، همینه که هست... اصلاح می شیم و کامپیوترها هم اصلاح می شن و یه سیستم تکاملی ِ چند بعدی رو دنبال می کنیم و شایدم حال گیری، یهو یه شهاب سنگ اومد زد وسط بازیمون...

فعلن هم به نظرم قدم بعدی از اینجایی که وایسادیم، تولید آیفون ۵ یا باتری مایع نیست (هر چند که اینهاست که صنعت کامپیوتر را زنده نگه داشته است!)... تا الان ویکیپدیا رو داریم، در قدم بعدی جا داره دنبال این باشیم که از اطلاعات، خرد (Wisdom) تولید کنیم... و قدم میانی اینه که بتونیم بین تکه های اطلاعات ارتباط برقرار کنیم تا بتونیم پازل ِ خرد رو بچینیم (بله بنده معتقدم خرد مثل یه پازل می مونه که اگه یه تیکه از اطلاعات موجود نباشه ممکنه هیچوقت کامل و قابل استفاده نشه)

حالا من دارم چی کار می کنم تو زندگی؟ یونیت تست می نویسم فعلن!... اینجور آمیبی هستم در این وادی!


یادداشت سوم: زور می زنم هوشنگ ابتهاج گوش کنم... ونکووره... هفته ی دیگه شب شعر داره... نمی فهممش ولی...


نظرات 2 + ارسال نظر
نرگس پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:31 ق.ظ

تولدت مبارک سارا جونی...من دو روزه می خوام بهت زنگ بزنم اما باور میکنی که فقط ده شب ببند می تونم ولو بشم و همه اش خیال می کنم شاید دیر باشه... در اولین فرصت زنگ می زنم بابت تبریکات بیشتر....اما از همین تریبون آزاد فعلا تولدت مبارک و شاد باشی و اینا...
راستی این چندمین باره که تولدت رو توی وبلاگ بهت تبریک می گم؟؟؟ خیلیه نه؟؟؟؟؟ بگیر شیرین از سال 84....

سارا یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ق.ظ

مرسی نرگس... باور می کنم! زندگی خودمم همینجوریه... حتی در شب تولد
فکر کنم سال هشتاد و سه بود که اینجا رو باز کردم... یا همون هشتاد و چهار؟ عمریه برای خودشا... اگه بچه ام بود الان مدرسه می رفت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد