یادداشت اول: یکی از مهمترین فایده های زندگی کردن در یکی از قابل-سکونت-ترین شهرهای دنیا این نیست که در یکی از قابل-سکونت-ترین شهرهای دنیا زندگی می کنی و از مزایای بی شمارش بهره مند می شی... اینست که بر می گردی به خودت می گی: ببین! دیگه بهتر از این نمی شه... پس بتمرگ زندگیتو بکن...

و این خیلی مهمه... این تمرگیدن خیلی خیلی مهمه...



یادداشت دوم: مادربزرگم اسطوره ی بی رقیب ِ آشپزی بین فک و فامیل و دوست و آشنا و هر کس دیگه ای بود... از غذاهای فرمول دار بگیر - غذای فرمول دار به غذایی می گن که اسم و مشخصاتش معلومه و سالیان ساله که همینجوری پخته می شه... مثال: فسنجون - تا غذای بی فرمول - تعریف به قرینه- یه کاری می کرد که آدم از سیر شدن خودش گریه اش بگیره... مثلن اگه می اومد خونه ی دخترش، که مادر من باشه، و می دید خانوم تازه از سر کار اومده و یه بچه از گردنش آویزونه و یه بچه زیر پاش نشسته داره بلند بلند به خودش دیکته می گه و لابد دیشب هم با شوهرش دعواش شده و الان هم جز یه پیاز و دو تا تخم مرغ هیچی دیگه تو یخچالش نیست، با همون یه پیاز و دو تا تخم مرغ یه غذایی می پخت که بوش حتی دامادش، که پدر من باشه، رو هم زودتر از همیشه بکشونه خونه و میخ کنه پای سفره... اینچنین باور عمیقی بود که به آشپزی داشت... و خیلی هم سعی کرد به دخترش بفهمونه معده ی مرد همون دروازه ایه که در افسانه ها اومده و همه در به در دنبالش می گردن... ولی مادر من ایده آل گرا تر از این حرفا بود که بخواد باور کنه مرد زندگیش لنگ ِ کوفته تبریزی با ماست موسیر و آبلیموئه... و همیشه سعی کرد این در بسته رو با «بحث منطقی» باز کنه که اغلب هم بیفایده بوده!

حالا مقدمه طولانی شد ولی اینا رو گفتم که بگم مادربزرگم خدا بیامرز گاهی به من می سپرد وقتی قرمه سبزی جا افتاد زیرش رو خاموش کنم... و اونوخ سطح استرس من... فکر کنم انقدر ثانیه به ثانیه در قابلمه رو بر می داشتم که قرمه سبزی بدبخت اعتصاب می کرد... و هر بار که اشتباه «جا افتادن» رو تشخیص داده و یه چیز کج و کوله تحویل می دادم، می فرمودن: وا... این قرمه سبزی جا افتاده؟ یه کاری می کنی آدم فکر کنه تا حالا قرمه سبزی ِ جا افتاده نخوردی...

همه ی اینا رو گفتم که بچسبم به جمله ی آخر... به اینکه چقدر مهمه آدم قرمه سبزی جا افتاده خورده باشه تا بتونه مال خودش رو خوب از آب در بیاره... و ایضن چقدر مهمه آدم زندگی خوب دیده باشه تا بتونه زندگی خودش رو خوب از آب در بیاره...


چه نتیجه گیری تخمی ای شد!... ولی کلن این روزا زیاد بهش فکر می کنم... به اینکه چقدر لازم دارم زندگی ِ خوب ببینم... نیاز دارم آدم ِ قابل ستایش ِ در دسترس بشناسم... بلکه بتونم با گرته برداری زندگیم رو جا بندازم... اگه می شناسین معرفی کنین...



یادداشت سوم: کلن این روزا روزای خسته ای رو می گذرونم... فکر کردم کار جدید که مثل همون کار قدیمه و زیاد بیگ دیلی نیست، می رم راه و چاه رو یاد می گیرم و تموم... ولی الان می بینم مسئله فقط کار نیست، همه ی محرک های لحظه به لحظه ایه که باید بهشون عادت کنم... وقتی سه سال هر روز صب می ری یه جای ثابت و شب بر می گردی یه جای ثابت تر، کم کم حتی نگاه کردن هم اهمیتش رو از دست می ده... الان ولی همه چی یه چیز دیگه اس... صورتها، رنگها، بوها، صداها، حتی نویزها... قشنگ تنم رو خورد ِ خاک ِ شیر می کنه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد