وضعیت: قرمز


دستها تا نزدیک آرنج یخ، موها در هم گره خورده، سر درد بر اثر گریه ی دیشب (بله تازگی ها گریه هم می کنم)، وسوسه ی یک لیوان چای دیگر، دوستم در بیمارستانی بسیار نزدیک به محل کار بنده در حال زاییدن است و من به کدی که تا نیم ساعت پیش مثل گل کار می کرد نگاه می کنم که حالا از همه جایش "خطا" (تلاش مذبوحانه برای زنده نگاه داشتن زبان پارسی) می زند بیرون... حاضرم قسم بخورم در نیم ساعت گذشته هیچ غلطی نکرده ام و کاش حداقل یک غلطی کرده بودم که منجر به منفجر شدن کد می شد و بدبختی آن موقعی ست که نمی فهمی از کجا داری می خوری... 

دوستم در بیمارستانی بسیار نزدیک به محل کار بنده در حال زاییدن است و من از طریق اس ام اس در جریان لحظه به لحظه ی عملیات قرار دارم... فعلن بند ناف بچه پیچیده دور گردنش و نفسش بالا نمی آید... دیشب یکی از دوستان بسیار بی تربیتم یک تکه از پست اخیرم را با صدایِ تو دماغی و با لحن مسخره بلند بلند خواند و همه هار هار خندیدند... و من یکهو متوجه شدم همه ی کسانی که این صفحه را می خوانند مرا می شناسند... و این دیگر چه وبلاگ نوشتنی ست و بخورد توی سرم... این بیشتر شبیه اینست که آدم توی میدان انقلاب تقاطع کارگر جنوبی یک جعبه میوه بگذارد زیر پایش و برود آن بالا و چرت و پرت بگوید... همانقدر به نظر بقیه نزدیک به جنون، همانقدر سرگرم کننده، همانقدر خود-ضایع کن...


به هر حال دوستم دارد می زاید... در بیمارستانی بسیار نزدیک به محل کار بنده... و من به جای اینکه بروم دیدنش نشسته ام به مانیتور زل زده ام و هی توی دلم می گویم تقصیر خودش بود...


نظرات 7 + ارسال نظر
امیر حسین جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:24 ق.ظ http://www.amirhb74.persianblog.ir

من موندم اینهمه خواننده داری چرا فقط من کامنت میذارم !

چون اینهمه ای نیستن... چهار پنج نفر کلن

نرگس یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ق.ظ

حالا بچه اش چی هست؟؟؟؟!!! :دی
من اگر پرایوسی وبلاگم بهم بخوره...یعنی اگه یه دوست واقعی بیاد تو دنیای مجازی ام بهم میریزم( شماها که از دنیای مجازی ام اومدین توی دنیای واقعی ام شامل این دسته نمیشید قطعا... شماها با حفظ سمت دوستان واقعی هستید :دی..).. این یعنی اینو میفهمم که چی میگی....
راستی فکر کنم باید یه حرکت انقلابی بکنم که اینجا باز کامنت بارون بشه از این کوتی و بی حالی در بیای (بیایم ) :دی

بچه پسره!...
در مورد پرایوسی، من خودمم نمی دونم می خوام چه جوری باشه! فکر کنم مشکلم هم همینه... از طرفی می خوام که باز باشم و چیزی برای قایم کردن نداشته باشم، از طرف دیگه گاهی وقتا هوس می کنم که کاشکی بسته تر و سربسته تر از اینا بودم و می تونستم تصویری رو که دلم می خواد به خورد خواننده بدم...
آدم وقتی اون چیزی رو که دوست داره باشه مثلن تو وبلاگ تصویر می کنه، ریفلکشنش به خودش برمی گرده و حتی اگر نگیم که سلف اپریشیشن ایجاد می کنه، حداقل حال می ده به خودش!

امیر حسین چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:29 ق.ظ http://www.amirhb74.persianblog.ir

هنوز وضعیت سفید نشده ؟ ما چقدر توی پناهگاه بمونیم ؟

شما از اولش هم اشتباه استراتژیک کردی رفتی تو پناهگاه... این نق زدنا کلن باد هواس!

اشکان پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 ق.ظ

همشه ذهنم پس پشت تموم گم کرده ها تصویر تاری از این وبلاگ رو و تو رو به خاطر می یاره.....
چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم هنوز می نویسی...نیشم بی اختیار تا بنا گو شباز شد....
واقعا نمی دونم کی کی کجا قراره تو رو کشف کنه ....برو دنبال فیلم نامه نویسی به زبان انگلیسی....اینقدر مطمئنم که تو میتونی که از هیچی اینقدر مطمئن نیستم ....کاش من جای تو بودم...
ای کاش
راستی سلام به همگی...
مخصوصا سه تفنگدار سابق !
بدرود

اشکان پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ق.ظ

به هر حال دنیا روز به روز جای بدتری می شود برای زندگی و چه کسی ست که تعجب کند...

کاش زندگی می گذاشت تمام وقت می نشستم می خوندمت و زیاد می شدم....

کم نشی رفیق
...
گاهی یادم بیار که یادت باشم...
ممنون

اشکان پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:19 ق.ظ

و در آخر پارسی را پاس داریم....
.خیلی لغات اجنبی به کار می بری....به درک بهتر منظورت کمک می کنه ؟...یا اینکه اینجوری راحت تری....یا همینی که هست....!؟

البته سوات ما هم که نم داشت کم کم ته کشیده....

پیریه و هزار عیب

:))) تو همیشه یه مقداری زیادی به من لطف داری اشکان

لغات اجنبی همینجوری قاطی می شن با فارسی... گاهی بهتر منظور رو می رسونن گاهی ام صرفن اولین کلمه ای که به فکرم می رسه رو می نویسم و فارسیش نمی کنم... کلن چند وقته به این نتیجه رسیدم که زبان فرهنگ رو حفظ نمی کنه... به زبان بیشتر از یه ابزار برای برقراری ارتباط نباید نگاه کرد وگرنه آدم سوراخ دعا رو گم می کنه...
خلاصه که اینجوری... فارسی خوبه ولی نه اونقدری که می گن

نرگس جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:18 ق.ظ

:دی..الان من چقدر حس نوستالژیکی بهم دست داره وقتی دیدم اشکان اومده اینجا و بعد هم دیدم به ما می گه سه تفنگدار.... الان هر کدوم از این تفنگ دارها یه گوشه دنیا دارن می زنن تو سر خودش از بس گیج می زنیم...من که اینجوریم ...شما هم همینجوری هستید من می دونم =))))))
و به این نتیجه میرسیم که چرا ادمیزاد همیشه در حال غر زدن است؟؟؟!!!!
سلام اشکان... خوبی؟؟؟ ما که هستیم همچنان ...پابرجا...سارا که همچنان ثابت قدم..همچنان خوب می نویسه...حالا ما رو بگی سالی یه پست می ذاریم یه چیزی...سایه ات سنگین شده رفیق :)

من متشکرم که می گی هنوز خوب می نویسم! واقعن الان هر کدوممون یه گوشه ی دنیاییم ها... زندگی ای شده واسه خودش... تیکه پاره... تو سر خودمون هم که می زنیم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد