Coz we are so young now


کلن خیلی خوبه که آدم تو زندگی بدونه می خواد چه کار کنه... من مثلن، نمی دونم و از این نظر خیلی در عذابم... هر چند هفته یه بار به خودم می آم می بینم دارم حرکاتِ رندوم انجام می دم... اونوقت باز باید بشینم ببینم چی بود که از زندگی می خواستم... جالبه که هر دفعه هم به یه نتیجه ی متفاوت می رسم... مثلن چند وقت پیش دچار این احساس شده بودم که می تونم با همون کالیبری که برای کنکور خوندم، بافتنی ببافم (که البته اتفاق نیفتاد) یا با همون سماجتی که سی.پلاس.پلاس و سی.شارپ رو در عرض سه هفته جویدم، می تونم کتابای امتحان ورودیِ مدرسه وکالت رو هم لیس بزنم و نمره بیارم (که البته هنوز اتفاق نیفتاده)، گاهی هم فکر می کنم ولش کن این کثافتِ دنیا رو و تصمیم می گیرم برم یه شهر ارزون واسه خودم خونه زندگی پهن کنم و روزا تو کافه جون بکنم و شبا آشپزی کنم و فیلم ببینم... بعد اینایی که می گم اصلن جوک نیست... یعنی با جدیت تمام از خیاط شدن تا خلبان شدن، از مُد پرست شدن تا درویش شدن تو برنامه ی زندگیم اومده و رفته... با عزیزی این مسئله رو در میون می ذاشتم، فرمودن: «بسکه هوس بازی»... که هیچ خوشمون نیومد و دو دفه دیگه از این حرفا بزنه از درجه ی عزیزیت ساقطش می کنیم... ولی در این باب، چند وقتیه دلم می خواد برم انتروپولوژی بخونم... البته دلیل ِ اینکه می گم «انتروپولوژی» و نمی گم «مردم شناسی» این نیست که می خوام کلاس انگلیسی بذارم بلکه دلیلش اینست که وقتی می گم «مردم شناسی» یاد موزه ی سعد آباد می افتم... و یاد اون موقعی که با فکِ افتاده جلویِ اتاق خواب فرح وایستاده بودیم و در ِ کمدش چهارتاق باز بود و شیش جفت کفش ِ به چه خوشگلی تو کمدش بود و من برگشتم گفتم: «عجب کفشای خوشگلی داشته» و خواهرم گفت: «جون عمه شون... باور کردیم که همین شیش جفت کفش رو داشته» و من متوجه شدم که حتی این بچه هم کمتر از من می ره تو کف و دچار احساساتِ طولی و عرضی ِ ناراحت کننده ای شدم... و کلن من تو این وبلاگ تیز بازی در می آرم ولی در زندگی روزمره یک پپه بازی هایی دارم که ملتی رو انگشت به دهان می گذاره... تو دانشگاه که بودیم بچه ها خیلی که حوصله شون سر می رفت می اومدن یه چیزی به من می گفتن و من هم که حی و حاضر، سریع می رفتم سر ِ کار و خنده و اینا... البته دیگه باید خیلی حوصله شون سر می رفت که اینکار رو می کردن چون به هر حال باطن قضیه دلخراش بود و احتمالن چون دوستم داشتن نمی تونستن ببینن که من هنوز همون شاسکولی ام که بودم... البته این «شاسکول» کلمه ی جدیدیه که فکر کنم تو دهه ی هشتاد تو دهنا افتاد وگرنه تو دبیرستان می گفتیم پپه... یعنی می گفتن...

خلاصه شما هم اگه دیدین یکی به جایِ «مردم شناسی» می گه «انتروپولوژی» فکر نکنین داره قپی می آد... شاید اونم یادِ موزه ی سعدآباد می افته و سرخوردگی های خورده ریزه داره و اینا... کلن نمی خواستم سرتون رو درد بیارم و بیشتر می خواستم بگم که یه چند وقتیه علاقمند شدم برم انتروپولوژی بخونم و اینکه اینو حتمن باید بیام اینجا بنویسم واسه اینه که تا دوشنبه یه کاری رو باید حاضر کنم که هنوز دست هم بهش نزدم و تا خرخره دارم پروکرستینیت می کنم... و  نمی دونم پروکرستینیشن به فارسی چی می شه... و اینا


نظرات 1 + ارسال نظر
دختربهار شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ق.ظ

از آخر به اول:
داری طفره می ری
منم بعضی وقتا فکر می کنم که یادم رفته قرار بود با زندگیم چیکار کنم و واقعا انگار یادم رفته اما دارم دنبالش می گردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد