بار هستی


من رو کشون کشون با خودش برده کافی شاپ که پایه داشته باشه و بشینه درس بخونه... من تازه از بستر بیماری برخاسته اصن به قیافه ام نمی آد که بخوام بشینم چیزی بخونم ولی تالاپ تالاپ دویده رفته از کتابخونه ی نزدیک بار هستی میلان کوندرا رو گرفته برام... آخ آخه من کجای قیافه ام به میلان کوندرا خونها می خوره؟... می گه حرفای فلسفی می زنه خوشت می آد... می گم نمی تونم تحملش کنم... می گه آخه مثل خودته... سرش رو می کنه تو کتابهاش... میلان کوندرا رو دوست ندارم چون آدم رو هیپنوتیزم می کنه... یهو به خودت می آی می بینی هر چی گفته رو یه جا قورت دادی... خوشم نمی آد اینجوری... دوست دارم بتونم بشینم پشت میز با نویسنده، با متن، بحث کنم... بتونم کنارش راه برم نه اینکه توش غرق شم... کلن از تسخیر شدن فراری ام... کوندرا ولی یه جوری یه نفس همه ی محتویاتش رو می ریزه تو حلقت که وقت نمی کنی فکر کنی... کتاب رو که می بندی احساس می کنی کله ات رو قرض دادی به یکی دیگه...  انگار رد پای یه غریبه رو صورتت مونده باشه...


مثل طلبکارا کتاب رو از نصفه باز می کنم:

زندگی روزانه ی ما پر از اتفاقات و دقیقتر، برخوردهای تصادفی میان افراد و رویدادهاست. ما این رویدادها را تصادف می نامیم. تصادف زمانی اتفاق می افتد که دو رویداد نامنتظر در یک زمان به وقوع بپیوندد و به یکدیگر تلاقی کند: توما وقتی در رستوران ظاهر می شود که رادیو موسیقی بتهوون پخش می کند.این گونه تصادفات، در اکثر مواقع، نامشهود روی می دهد. اگر قصاب محل به جای توما به رستوران آمده و میزی اشغال کرده بود، ترزا به پخش موسیقی بتهوون از رادیو توجهی نمی کرد (به رغم اینکه برخورد بتهوون و یک قصاب نیز تصادف عجیبی باشد). اما عشق ولادت یافته، درک زیبایی را در او شدت بخشیده بود و ترزا هرگز این موسیقی را فراموش نخواهد کرد. شنیدن آن هر بار او را به هیجان خواهد آورد و هر چه در اطرافش روی دهد از درخشش این موسیقی نور خواهد گرفت، و زیبا خواهد بود.


پلیز... تنها چیزی که این روزها ظرفیت شنیدنش رو ندارم وصف عشقه... شاید باید برم یه چیز سیاه بخونم... کامو خوبه؟...

تو دلم می دونم که حرفاش رو قبول دارم... واسه همینم نمی تونم تحملش کنم... عشق محصول تصادفه... همیشه دوست داریم فکر کنیم که ایتس منت تو بی... ولی بی تصادف عشق به وجود نمی آد... شاید محبت... شاید احترام... ولی عشق آتشین حاصل برخورد دو روح غریبه اس... غریبه بودن خودش یه وزنه اس... ایضن دور از دسترس بودن... ایضن تر متفاوت بودن دو روح... 


با کله ی پر از موهای فرفری داره از این کتاب به اون کتاب می پره و واسه نوشتن یه جمله هزار بار سرچ می کنه و بال بال می زنه... چقدر بهش غبطه می خورم... با وجود اینکه تا خرخره درگیره ولی «گم» نیست... من درگیر نیستم ولی گم ام... سرمو تکیه می دم عقب و به آسمون یه پارچه سفید نگاه می کنم... یه لیست از کارایی که دارم، چه نیمه تموم و چه نیمه شروع، تو ذهنم ردیف می کنم... به اندازه ی کافی کار هست... شلوغی هست... دغدغه هست... ولی من گم ام... تو یه سردرگمی عجیبیوقت می گذرونم... شاید چون تصویری از آینده ندارم... شاید چون خودِ گذشته ام رو فراموش کردم... شاید تو ترنزیشن استیت هستم... آره شاید تو ترنزیشن استیت هستم... توی پیله... منتظرم انگار... می دونم که منتظرم... 


بوی قهوه می زنه زیر دماغم و مردی که انگار ایرانیه میز بغلی نشسته و لابد کتاب فارسی منو دیده که اینجوری زل زده به طرف ما... تو دلم فحش می دم بهش و کتاب رو می بندم... کوندرا جان، تو خوبی... یا به قول اون جمله ی کلیشه ای: ایتس نات یو، ایتس می... شاید یه وقت بهتر باهات معاشرت کنم...

چقدر چرت نوشتم

نظرات 5 + ارسال نظر
آرزو سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ق.ظ http://pashminebaft.blogfa.com/

ای ول من هم همینطور!
یعنی من هم معتقدم که عشق آتشین حاصل برخورد دو روح غریبه است.
مرسی!
خیلی نیاز داشتم این جمله را از زبانی غیر زبان خودم بشنوم.

نرگس سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ

من قول میدم اگه کوندرا وبلاگ بنویسه تو حتما خواننده اش میشی... چون بهت موضوع واسه بحث کردن زیاد میده... بهرحال من جای تو بودم نمی رفتم کافی شاپ درس خوندن یکی دیگه رو تماشا کنم ... عین این می مونه که بشینی بدبختی یکی یگه رو تماشا کنی (دو از جون کسی که باهاش رفتی کافی شاپ البته)...
بهرحال من فکر می کنم اصلا عشق اتشینی وجود نداره که بخواد در یک نگاه و یک تصادف بوجود بیاد... اصلا عشق اتشین یعنی چی؟؟؟ عشق عشقه دیگه... درجه که نداره...

پی نوشت: خوبی الان اونوقت؟!

سارا پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ق.ظ

نرگس... در مورد عشق آتشین... نمی دونم چی بگم... به هر حال بعضی ها می گن وجود داره... بعضی ها (خیلی ها) ادعا می کنن که تجربه اش کردن... اینم یه چیزیه مثل وجود خدا یا زندگی بعد از مرگ... کسایی هستن که می گن تجربه اش کردن و باورش دارن... کسایی هم هستن که می گن وجود نداره... کسایی هم هستن که تجربه اش نکردن ولی می گن شاید وجود داشته باشه... روایات متفاوته

همای جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 ق.ظ

من فکر می کنم که عشق آتشین وجود داره.
و دائم خیال می کنم که یک بار تجربه اش کردم.

ولی از طرف دیگه هر چی می گذره و بزرگ تر می شم:
با نرگس به شدت موافقم که عشق آتشینی وجود نداره که بخواد در یک نگاه و تصادف به وجود بیاد !!!
دوست داشتن و نزدیکی دو روح (حالا چه غریبه و چه نه) واقعیت زیباتری هست که به مرور زمان شکل می گیره و با شناخت و تجربه به وجود میاد.

در مورد میلان کوندرا.. باهات موافقم که خواننده رو تسخیر می کنه.
اما من شاید به همین دلیل رمان هاش رو دوست دارم.
چون نویسنده ای هست که با فلسفه بافی هاش حول حوشِ تاریخ و جامعه و روانشناسی ، فکرت رو بدجوری به بازی می گیره.
به نظرم شخصیت ها رو قبل از نشوندن توی داستان هاش به دقت و ظرافتِ خاصی روانکاوی می کنه و همین پیچیدگی های شخصیتی اون هاست که رمان هاش رو برای من خیلی جذاب می کنه و یا به عبارتی به تسخیرم می بره !

همای جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:44 ق.ظ

http://www.amcofdata.com/images/DastKhat-003.jpg

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد