از این روزها


دیروز سر کار نرفتم... یه ضرب برداشتم ایمیل زدم که آقا جان من امروز آفیس بیا نیستم، مریضم... مریض بودم واقعن... نه از جنس میکروب و تب و اینا... خالی شده بودم... همینجوری راه می رفتم و کارهام رو می کردم و حرفام رو می زدم ولی حس نداشتم... جون نداشتم... آدمی که شارژ آیپادش نیم ساعت پیش تموم شده باشه و تازه حواسش بیاد که اِ این هدفون چرا صم بکم تو گوششه... آدمی که حال نداشته باشه بره غذاش رو دو دقه بذاره تو مایکروویو چرخ بخوره... آدمی که نیم ساعت جلوی دو تا شیشه واین وایسه ولی نتونه تصمیم بگیره که کدومش رو باز کنه... آدمی که سالاد درست کنه، بذاره تو یخچال که یه نیم ساعتی بمونه خنک شه، بره حموم، در بیاد، موهاش رو خشک کنه و بره بخوابه و فرداش پاشه ببینه اِ دیشب سالاد درست کرده بود و حالا گوجه هاش لوچ شده ان و کاهوهاش پلاسیدن... صبحی که سالاد رو تو یخچال دیدم گفتم دتس ایت... امروز سر کار نمی ری... گوش خودمو گرفتم رفتم ایمیل رو زدم و دوباره رفتم چپیدم زیر لحاف... گفتم تِم امروز آیدِلنسه... یه خورده غلت زدم و یه خورده به خودم بد و بیراه گفتم ولی بالاخره خوابم برد تا یازده اینطورا... بعد پا شدم دور خودم چرخیدم و گفتم بیا ناهار درست کنیم... دو تا مشت ماکارونی ریختم تو آب... دیدم حال ندارم کچاپ درست کنم... تازگی ها دلم نمی ره سس از مغازه بخرم، هر دفعه می گم خودم درست می کنم... انقدر بهشون ماده نگه دارنده می زنن که با تفِ مومیایی برابری می کنه... دیروز ولی واقعن روز خوبی واسه کچاپ درست کردن نبود... بجاش پنیر رنده کردم روش... روغن زیتون هم زدم... روغن زیتون دوس ندارم ولی گفتم بیا ایتالیایی بازی در بیاریم... زیتون و گوجه ی تازه و بالاخره شیراز رو باز کردم... یه وَرَم چپ چپ به میز نگاه می کرد که آخه یه ساعته وایسادی پای قابلمه آخرش این شد ناهارت؟... گفتم خفه شه... نشستم لقمه لقمه اش رو خوردم... یه خورده حالم جا اومد... فکر کردم این ایتالیایی ها هم یه چیزی می دونن که این بامبول ها رو در می آرن سر غذا خوردن... شاید باید شروع کنم ایتالیایی یاد بگیرم... می گن آدم ایتالیایی حرف می زنه فیل سکسی می کنه... من فارسی که حرف می زنم فیل کامپلیکیتد می کنم... با یه خورده فیل غمگین... انگلیسی که حرف می زنم فیل بیزی می کنم... دلهره می گیرم فکر می کنم الان باید یه کاری کنم یا بدوم یه وری... شکر خدا به زبون دیگه ای هم وارد نیستم وگرنه معلوم نبود الان به چه حالی بودم... حالا این ایتالیایی رو خیلی ازش تعریف می کنن... بذاریمش تو باکت لیست...

بعد از ناهار باید می دویدم بیرون دنبالِ یه کار بانک و یه خرید... اینش زیاد ایتالیایی نبود... ولی عوضش رفتم خودمو کاپوچینو مهمون کردم... البته کاپوچینوی نورث امریکن و همینجوری که تو فروشگاه راه می رفتم هورتش کشیدم... اینش شاید ده درصد ایتالیایی بود... بعد که برگشتم خونه دوباره رفتم زیر پتو... سه ساعتی خوابیدم فکر کنم... اینش ایرانی بود و بدجوری چسبید... عصر که پا شدم داشت تاریک می شد... اهل بیت هر کدوم از یه وری برگشته بودن... نشستم یه خورده کتاب خوندم... یه خورده خرت و پرت خوردم... بعد رفتم چپیدم تو حموم یه نیم ساعتی فقط زیر دوش موندم... بعدش هم همچین خودمو شستم که تا یه ساعت بعدش تنم قرمز بود... ولی حالم خوب شد... باطریم فکر کنم یه دو خطی اضافه کرد... شب که می خوابیدم انگار یه جوری خوشحال بودم که با موفقیت آیدلی رو از سر گذروندم و فردا دارم می رم سر کار... تو دلم گفتم خاک بر سرت... بعدش خوابم برد


نظرات 1 + ارسال نظر
امیر حسین شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ق.ظ http://www.amirhb74.persianblog.ir

این جمله أخرش کولاک بود .منو یاد کار سازمان انداخت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد