دوستِ عزیزتر از جانی دارم که مدتی ازش دور افتاده بودم و الان باز چند هفته ایست دارم می بینمش... داشت تعریف می کرد از رابطه ی تمام شده ای که چه بلاها به سر و چه مصیبت هایی به دلش آورده... که شاکی بود از رسم روزگار... که چرا آدمها این می کنند و آن نمی کنند... چرا آدم انقدر تنهاست و چرا تنهایی انقدر ترسناک است و چرا دنیا انقدر سیاه است و غیره... نشد که برایش بگویم حرفهای ته دلم را... فقط تاییدش کردم چون حس و حالِ آن لحظه ی التهابش می طلبید... ولی خواستم اینجا بنویسم که حداقل توی گلویم بغض-وار نپوسد... و از آنجا که توی دلم حُسنا صدایش می زنم، پس می خوانیم:


حُسنا جان... حقیقتِ زندگی اینست که ما زنهای این هزاره، به «مَرد» کمتر نیاز داریم... کمتر از مادرانمان... خیلی کمتر از مادربزرگهایمان... اینرا نمی گویم که افتخار کنم به خودمان یا سنگِ فمنیسم به سینه بزنم... حقیقتِ زندگی اینست و روی دیگر این حقیقت آنست که با ما خشن رفتار کردند... به طرز زشتی خشن رفتار کردند... که خدایی اگر باشد فقط خودش می داند زخمهایمان کی و چطور خوب خواهد شد... ولی اینها هیچکدام حقیقتِ زندگیمان را عوض نمی کند و حقیقت اینست که با ما خشن رفتار کردند و زن بودن را برایمان انقدر به لجن کشیدند که مجبور شدیم کاری کنیم... مجبور شدیم از هر چه گیر دستمان می آید دور خودمان لایه و پوسته و پیله و هر اجق وجقی شده بتنیم، بلکه دردِ لامصبش کمتر شود... آنهاییمان که بزن بهادرتر بودیم راهمان را کشیدیم و رفتیم سراغ درس و بعد کار و عنوان و دفتر و دستَک و دست در جیب و... بعضی ها هم رفتند سراغ فریبندگی های زنانه شان و پدر ِ پدرسوخته ی خیلی مردهای دیگر را در آوردند... ولی ما بیشتر به همان دسته ی اول متعلقیم... که دستمان را به زانویمان گرفتیم و بلند شدیم... حالا الان نگاه کنی، هر کداممان زندگی ای داریم برای خودمان... کم یا زیاد، اموراتمان را می گذرانیم... برو و بیایی داریم... آرزوهایی داریم... که ازشان کوتاه هم نمی آییم...


حُسنا جان... یونگ وار اگر بگویی، که ما زنهای این هزاره، مردِ درونمان را کشیدیم بیرون و داریم ازش آن خدمتی را می گیریم که جده هایمان از جدهایمان طلب می کردند... حقیقتِ زندگیست که خودمان زندگی خودمان را پوشاندیم... خودمان برایِ خودمان دو نفر شدیم... برای همینست که دخترهای تکی را الان بیشتر از بیست سال پیش (و حتی ده سال پیش) می بینی... خوب است کسی باشد کنارمان، خیلی هم خوب است، ولی نیازی نیست... و خودمانیم حُسنا جان، عشق سر جایش... ولی با کسی بودن، اگر نه بیشتر، حداقل اندازه ی همان عشق «نیاز» می خواهد... که انگار کافی نیست که فقط یکی را دوست داشته باشی... محض چاشنی هم شده باید کمی لازمش هم داشته باشی... باید به کارت، به نیازت، به خواهشت بیاید... باید باهات راه بیاید... راهِ واقعی، نه مثل ِ ناز کردنِ گربه...


حُسنا جان... آنوقت فکر می کنی می شود اینها را به مردهای این هزاره فهماند؟... نمی شود... مرد تا بوده، «به درد بخور» بوده... «کار» پیش برده... «فعل» انجام داده... برایِ مرد مثل تُف سر بالاست اگر نگذاری «مدیریت ات» کند... تحقیر می شود اگر آن نکنی که می گوید... حتی اگر بگویی که لازم نیست کاری کند برایت... امتحان کن، یکبار حتی با ملایمت پیشنهادش را، خواهشش را، امرش را پس بزن... ببین چطور به تکاپو می افتد که بنشاندت سر جایش... سماجت کنی دلش می خواهد حالت را بگیرد... باز سرپیچی کن، تکاپویش بیشتر می شود... خشمگین می شود... اگر تا دیروز تاج سر بودی، حالا هر از گاهی لگدی هم بهت می زند... خلاصه در حاشیه یادداشت کن: اگر می خواهی مردی را به چیپ ترین درجاتِ انسانی بکشانی، راهش همین پس زدنِ اول پیشنهاد و بعد امرش است!


حُسنا جان گاهی فکر می کنم کاش می شد به مرد گفت: عزیزم تو هیچ کاری نکن... فقط بتمرگ سر جایت و مرا دوست بدار... قربان شکلت بروم، خفه شو و فقط ببوس مرا!... یعنی جنجال گاهی به اینجاها می کشد... ولی تو اگر توانستی مردی را پیدا کنی که بتواند بتمرگد و خفه شود و باز خودش را مرد حساب کند، مرا خبر کن... یعنی اصلن نمی فهممشان... کم با مردها از هر سن و رده ای نگشتم، ولی نمی دانم چه ککی به شلوارشان است که اینطور بی قرارند و اینطور بی طمانینه و صرفِ «بودن» شان را به رسمیت نمی شناسند حتمن باید «چیزی» باشند، «پخی» بشوند تا فکر کنند که لایقند... حالا تو بیا به مرد بگو که نمی خواهی هیچ پخی باشد... که اصلن می خواهی هیچ پخی نباشد... فقط لطف کند و با هیچی نبودن، insecurity نداشته باشد... انگار نشدنیست برایشان... انگار زندگی برایشان میدانِ دویدن است... میدانِ جلو زدن...

که البته آنها هم احتمالن دارند از این چیزها که بگویند به من و ما... چه می دانم...


حُسنا جان... حالا این تکه ها را بگذار کنار هم... خودت را ببین که داری با این لامروت روزگار دست و پنجه نرم می کنی، مردت را ببین که دارد با تو دست و پنجه نرم می کند، رابطه را ببین که هر بار هنوز شکل نگرفته به فنا می رود... همه از آن چهارچوب های پنج هزار ساله خارج شدیم حُسنا جان... تا بیاییم توی قالب جدید جا بیفتیم، چند نسلی عوض شده... از من بشنوی می گویم به عمر ما قد نمی دهد... یعنی من خودم را می بینم که اگر هشتاد ساله هم بشوم باز دارم کلنجار می روم... باز دارند باهام کلنجار می روند... و کاری نمی شود کرد... پیش آمده... سنگیست که از بالای کوه به قل خوردن افتاده... آدم اگر عاقل باشد یا خودش را می کشد کنار، یا با سنگ قل می خورد... ولی جلویش وایستادن خودکشیست... 


حالا تنهایی را می گویی، می گویم باید دوست گرفتش... یعنی اصلن مسئله ای نیست که بخواهی چاره اش کنی... بیشتر از اینکه برایِ آدم ضرر داشته باشد، ترس دارد... مثل سوسک... که تا حالا نشده سوسک آدم بکشد ولی آدم در حد مرگ ازش می ترسد... خودِ من مثلن!... حالا تنهایی رنگش سیاه است؟ اولن که نیست... بعد هم که باشد، سیاه هم رنگ است... تعریفِ «قشنگی» را اگر به روز کنیم، حتی می شود که رنگِ قشنگی باشد... 


خلاصه که حُسنا جان... تنهایی آدم را نمی کشد... آدم را عوض می کند، ولی نمی کشد... تو دیگر شبیه مادرت و خاله ات و شوکت خانم ِ محله ات نیستی... نشد که بشوی... شبیهِ خودت باش... نه بترس از اینکه تک باشی، نه فرار کن ازش، نه با خیالِ Soul-mate و The One رنگِ قلابی بزن بهش... آدمهای دیگر توی زندگی آدم می آیند و می روند... گاهی ردپا می گذارند، گاهی شماره تلفن، گاهی ایمیل، گاهی آدم سال به سال یادشان می افتد، گاهی شده به التماس ازشان خبر می گیرد، گاهی هم می خواهد دیگر ریختشان را نبیند... به خدا، اگر باشد، احمقیم که فکر می کنیم آدمی باید بیاید و تا ابدِ زندگیمان بماند ور دلمان... بدان و بدانم که آدمها تاریخ انقضا دارند، ما هم تاریخ انقضا داریم برایشان... رابطه ی منقضی را اگر هی بخواهی لیس بزنی مسموم می شوی... به همین سادگی... حالا اگر خیلی دلت نمی آید، نیندازش دور... بگذار گوشه ای... حتی اگر آن را هم دلت نمی آید، بگذار جلوی چشمت... خاکش را هم حتی بگیر هر از گاهی... ولی دستش نزن دیگر... نه فقط به خاطر خودت، که به خاطر او هم...

که به قول آن حضرت:

Love is not some kind of victory march... no... it's a sad and a very lonely Hallelujah


حُسنا جان... حالا باید یکبار که خُنک تر بودی، پیدایت کنم و اینها را برایت بگویم... شاید حتی از رو بخوانم که نگاهم به قهر چشمهایت نیفتد... عجالتن با کلی کم و کسر نوشتمش... آخر این هفته ددلاین دارم و کُد هنوز حتی ناله هم نمی کند... مورچه خاک به سری هستم به نوبه ی خودم!



نظرات 11 + ارسال نظر
اتبین سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:48 ب.ظ http://darestanking.blogfa.com

سلام عزیز من لینکت کردم شما هم بی زحمت منو با شاه دارستان بلینک

همای همچنان شرمنده که فردا هم امتحا سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:02 ب.ظ

نمی دونم چی بگم.
لال شدم.

نرگس چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ق.ظ

وسطهاشو تند رفتی سارا...نمیگم اشتباه کردی اما بیا بپذیریم طبیعت زنانه و مردانه با هم فرق می کنند...همین طبیعت مردانه که میخواهد همه کاره و تصمیم گیرنده باشد چه اصراری است به به رسمیت نشناختن این ذات... این ذات که مال الان یا دیروز یا فردا نیست..ذات ذات است... حالا چه می شود اگر این را به رسمیت بشناسی و زنانه باشی و باز هم دست به زانو بزنی و بلند شوی؟؟!! اصلا که گفته اگر دستت به زانوی خودت باشد و با مرد جماعت کاری نداشته باشی یعنی مردانه رفتار کردن...قبول کن اگر به مردی بگویی "عزیزم تو هیچ کاری نکن... فقط بتمرگ سر جایت و مرا دوست بدار... قربان شکلت بروم، خفه شو و فقط ببوس مرا" درست مثل این می ماند که مردی به تو بگوید: "سارا جان دستت را از زانویت بردار و بنشین قربان صدقه من برو و غذایی که دوست دارم بپز و هر وقت خواستم بیا بغلم"...میروی؟؟ حاضری بشوی سارای این شکلی؟؟؟! نمی شوی... من هم نمی شوم چون ذات من و تو این نیست...ذات خیلی از زنهای این شکلی و حسنای تو هم نیست... اما چه می شود اگر ذات هم را به رسمیت بشناسیم و باورش کنیم؟؟؟!!
من با تو خیلی موافقم که زن امروز با زن دیروزفرق می کند... اما زن امروزی را با همه توانایی ها و قابلیتهایش کامل نمی دونم... به نظر من از بین رفتن فاکتورهای زنانه یعنی مرگ خیلی چیزها... بیا یه تعادل برقرار کنیم بین زنانه رفتار کردن و دست به زانو گذاشتن و به اصطلاح برای خود مردی بودن... باور کن دوست داشتن خودش این وسط سر در می آورد!!! ایضا مردی که تو را با همه تواناییهایت به رسمیت بشناسد... و ایضا تو او را با همه مردانگی هایش...

سارا جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:47 ق.ظ

این چیزی که نوشتم خیلی خیلی برمیگرده به کِیس ِ حُسنا به طور خاص... شاید اگر در مورد خودم می بود باید می نوشتم «بتمرگ بذار دوستت داشته باشم»!...در کل شاید تو از دسته موجوداتِ خوشبختی هستی که با اینجور مردها سر و کار نداشتی ولی من کم ندیدم مردهایی رو که دائم دارن خودشون رو اندازه می گیرن و تا ثابت نکنن که بهتر و برتر هستن و تا دماغت رو به خاک نمالن دست از سرت بر نمی دارن و تا کوچیکت نکنن نمی تونن دوستت داشته باشن

ولی باز این متن به خودِ من اپلای نمی شه!... در حال حاضر رابطه ای ندارم که تو این چهارچوب بگنجه

reza جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ب.ظ

نرگس! از ذات صحبت می کنی انگار رسوب تاریخ و روابط قدرت همه چیز بر ذات اثرگذار هستند. ذات مرد با گاو نر و ذات زن با اسب ماده چه فرقی دارد. (ببخش چون نمی دونم ذاتی که می گی تا کجا قرار است خالص باشد)… ذات زن یک میلیون سال پیش با ذات زن ۳۰ هزار سال پیش با ذات زن ۳ قرن پیش با ذات زن ۳۰ سال پیش فرق دارد … فرهنگ یا طبیعت؟ نرچر یا نیچر؟ …مصاحبه ی کیارستمی با صدای امریکا بعد از فیلم اخیرش همین نکته ی تو رو داره ولی به ذات ربطی نداره … زن می تونه هنوز حتا در غرب بگه می خوام بشینم خونه زنانه گی کنم و کار نکنم اما اگر مرد همچه حرفی بزنه مقبول نیست … این فرهنگه نه ذات … ذات مردی که اعتقاد داره باید همیشه برتر از زن باشه با ذات زنی که اعتقاد داره باید همیشه سرتر از مردش باشه چه فرقی داره؟ چه ربطی داره؟
چرا ارگاسم مرد در اکثر انسان ها زودتر از زن اتفاق می افته مثلن؟ چون اینا با هم سکس می کردن و در رقابت هم بودن مردا برای پیدا کردن پارتنر… حالا وقتی یکی داره سکس می کنه زود کارشو تموم کنه بره دنبال زنده گی ش احتمال این که وسط سکس اسیر خنجر از پشت رقیبی بشه کمتر از مردیه که طولش می ده … اون مردایی که دیر به ارگاسم می رسیدن بنابراین مرده ن و ژن هاشون تکثیر نشده به نسل بعدی برسه … اما مردهای دیگه مونده ن … در مورد زن این اتفاق نیفتاده چون ارگاسم زن نقشی در انتقال ژن نداشته … حالا تو این رو ذات می گیری مثلن؟

نرگس شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ق.ظ

رضا بحث ذات در نگاه من اصلا اینقدر که تو گفتی پیچیده نیست... بحث اصلا بحث ذات ژنتیک نیست...حتی ذات فرهنگی هم نیست...قبول که فرهنگ تاثیر داره روی نحوه زندگی و انتخاب روش زندگی اما یک چیزهایی ربطی به دیروز و امروز نداره... قبول که زن صدهزار سال پیش و صد قرن پیش وصد سال پیش و امروز با هم فرق می کنن اما همه اونها در عمق روانشون چیزی دارن که بهش میگن ذات زنانه... تو نمی تونی یگی گرد زمان میشینه روی این بخش... اصلا بیا یونگ وار نگاه کنیم فرق زن های قبل با زن های امروز در نسبت بخش زنانه به بخش مردانه است...که ما حالا مثلا دست به زانو گذاشتیم و مثلا بخش مردانه امان را تقویت کردیم اما من نمیدونم چه اصراری است که وقتی بخش مردانه ات تقویت شد بزنی دو دستی توی سر بخش زنانه ات و بعد هم کشتن نیازهای زنانه ات بشود ارزش و بعد هم اگر کسی زنانه رفتار کرد بشود دقیانوسی ... حالا همین رو بذار برای مرد هم تعریف کنیم...شاید از صدقه سر همه خشونتی که سارا گفت بر زن رفته ما تصمیم گرفته ایم بخش زنانه وجودمان را بزنیم داغون کنیم و آنوقت بتوانیم حرفی برای زدن داشته باشیم... اما برای مرد نیازی نبوده با این ذات اش ور برود... یعنی از ازل تا به الان از اینکه امر ونهی اش کنی..برایش تصمیم بگیری یا بخواهی کارآیی اش را زیر سوال ببری بیزار بوده... حرف من این است که بیا این ذات اش را به رسمیت بشناسیم... منظور من این است که وقتی می آیی زنانگی را ازخودت میگیری که مثلا پا به پای مرد بروی و بعد این را آنقدر بزرگ کنی که مرد تاب نیاورد عاقبتش می شود همین...

سارا من خیلی دیدم از دسته مردهایی که تو میگی یعنی بخواهم جمع ببندم قبولت دارم که همه مردهای این رسته همین هستند...اما اینکه من راحت تر کنار می آیم اگرغلو نکنم بخش زیادی اش به خودم برمی گردد...به اینکه کافی است به مردت بفهمانی...من از عهده زندگی خودم بر میآیم... اما تو بخش مهمی از زندگی من هستی که اگر نباشی دنیای من یک چیزی کم دارد.. و این دنیا دقیقا همان دنیای زنانه من است... این اصلا رمانتیک رفتار کردن نیست... فقط این است که تو می توانی به راحتی زندگی ات را مدیریت کنی حتی مردت را نه با سیاست که با تنها به رسمیت شناختن این ویژگی مرد که او دوست ندارد حس کند به او نیازی نداری... چه اصراری است که نشانش بدهی این احساس را... من دیده م و تجربه کرده ام که قبولش کن با همه ویژگی هایش ببین چگونه قبولت می کند با همه تواناییهایت...
میگویی بیاییم با تنهایی کنار بیاییم... چون مردی نیست که ما را با تواناییهایمان قبول کند... من میگم این اشتباهه... این یعنی خلاف روان انسانی عمل کردن... من میگم این رو نکنیم ارزش و همه تقصیر ها را بیندازیم گردن ذات خودخواهانه مردانه و بگوییم پس ما باید تنها باشیم...این یعنی کشن بخشی ازنیازهایی که شاید واقعا نمی بینیم در وجودمان اما دلیل نمیشن که نباشن و من مطمئنم که هستن... فقط به خاطر اینکه دوست نداریم ببینمش میگیم بهش نیازی نداریم...

رضا شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ

نرگس!
موافقم با حرفت که پا به پا رفتن نباید باعث داغون کردن بخش زنونه ی وجود زن بشه . اما این رسوبات در هر دوی زن و مرد وجود داره. بنابراین باید مرد هم بخش زنونه ی وجودشو تقویت کنه. دستشو بگیره از غار اعماق درش بیاره تا نیاز روزمره و اعصاب خوردکنشو به برتری مقابل پارتنرش سرکوب کنه.
حالا مسألتن: وقتی مردی بخش زنونه ی وجودشو تقویت کنه یعنی نیاز به تکیه گاه هم داره در وجود پارتنرش. نیاز به آغوش حمایتگر هم داره. اینجا اگر زنی باشه که همون زن سنتی ماست این رو نمی فهمه. این رو به ضعف تعبیر می کنه. این رو به ذات مادرانه خودش حواله می ده نه قسمت عاشقانه ی زنانه ی قدرتمند خودش. آسون نیست خیلی.

نرگس شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ب.ظ

رضا!
موافقم...بحث اینجاست که نمیشه یه روند رو فراگیر کرد و فراخوان داد که حالا هه مردها بخش زنانه اتون رو تقویت کنید و زن ها یادتون باشه این به معنی این نیست که شما هم فکر کنیدمردها ضعیف شدن... با وجود اینکه تاریخ مثل ما زنها به مردها فشار نیاورد که باعث بشه مردانه بشن اما می بینیم مردهایی که بخش زنانه وجودشون تقویت شده... و واقعا وقتی باهاشون حرف میزنی این مساله براشون حل شده است..به هرحال مسالتن تو به قوت خودش باقیه و خیلی خیلی بستگی داره که دو نفر که بهم میرسن چه جوری باشن... زن سنتی شاید شاید مثل بابای توی باغ مظفر باشه (مهران مدیری) که به پسرش نصیحت میکرد اگه میخوای زن ات دوستت داشته باشه بزنش... کلا حالا نه که کتک کاری اما زن سنتی همچنان از مرد قوی خوشش میاد... و شاید نتونه تمییز کنه مرد ضعیف رو از مردی که با تقویت بخش زنانه اش رسیده به نیاز به یک پارتنر و همراه

ک. شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ب.ظ

بسیار بسیار زیاد دوست داشتم این پستت رو :) از اون نوشته هایی که دوست دارم چند دفعه بخوانم :)

مریم دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:09 ب.ظ

سارا! من یه کامنت گذاشته بودم اینجا!!!! دومین کامنت شده بود! گم شده!!!!!!! بلاگ اسکای خوردش؟؟؟؟!!!!! یعنی وقتی روی این ارسال نظر کلیک کردم نوشت که بعد از تایید درج خواهد شد!!!!! قاط زده بود نه؟!!!

اِ... فکر کنم قاط زده بوده... چون اینجا تایید و اینا نداره...
حالا تو ناامید نشو! دوباره بنویس :دی

president ahmadinejad یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ق.ظ http://www.sheida.com

آخ آخ, موقع شوهر کردن که بشه ...

واقعن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد