اندر احوالاتِ بارکش ِ درون


شب زود بخواب... خوابم نمی بره... گلی ترقی دست می گیرم... خاطراتِ بورژوا مآبانه ی از سر دلتنگی... دو تا نیمه داستان می خونم... چشمام گرم می شه... کاش یکی پیدا می شد از دق دلی هاش نمی نوشت... خفه شدم انقدر دق دلی بقیه رو خوندم... می خوابم... صبح ده دِیقه از ساعت قرض می گیرم، عوضش نصف راه رو می دوم... می رسم سر کار... فلانی آلردی ایمیل زده که داکیومنتم رو آپدیت کردم برات... هدفون رو فرو می کنم تو گوشم و ساعت رو نگاه میندازم... هشت و ربع صبح... سرسری ایمیل هام رو چک می کنم... کنار اونایی که مربوط به کار و زندگی می شن علامت می زنم (تازه یاد گرفتم)... حال و احوالها رو مارک-اَز-آنرید می کنم دوباره... نمی خوام تند تند بخونمشون... می شینم سر کار... کامنت های مرتب می ذارم... لاگ هام رو دسته بندی می کنم... کدها رو به هر بدبختی ای هست تست می کنم... می رم میتینگ، چک و چونه می زنیم... صدام به هیچ جا نمی رسه... از میتینگ یه راست می رم تو آشپزخونه قهوه ی سوم ام رو همراه با حرص می خورم (دوباره شروع کردم به زیادی قهوه خوردن)... باز می شینم پای کد... ریمایندِر می آد بالا که ناهار یادت نره... باید برم فلان آفیس بهمان مدرکم رو درست کنم... یه ساعت ناهار به دویدن توی خیابونای داون تاون می گذره... برگشتنی کاپوچینو می گیرم بلکه کمتر قهوه بخورم... ناهارم رو دو لپی می بلعم... مردم آزار ساعتِ یک ظهر میتینگ گذاشته... با دهنی که هنوز بوی غذا می ده صندلیم رو هل می دم نزدیک پروژکتور... باز چک و چونه می زنیم... حوصله ندارم حرص بخورم... کارهام رو جمع و جور می کنم... ایمیل می زنه که باید کدت رو بریزی دور چرا که نظرمون عوض شد... کفرم در می آد... تا عصر هیچ کاری نمی کنم... می رسم خونه، در رو می کوبم به هم (تازگی ها یاد گرفتم خشمم رو بروز بدم)... به دو تا از دوستام زنگ می زنم و جلب محبت می کنم... ماجرا رو برایِ ده نفر دیگه تعریف می کنم... همه یکصدا فحش می دیم... باید بدوم دنبال کارای عصر تا مغازه ها نبستن... می رم فلان چیز رو بخرم و بهمان چیز رو بدم در خونه ی فلانی و سر راه نون بگیرم... تا برسم خونه از شدت خستگی شهیدم... ولو می شم... کیسه ی نونی که خریدم سوراخ شده، خورده هاش از در ریخته تا تو تخت... یکی می آد تکونم می ده: تو هانسن ای یا گرتل... غلت می زنم و کیسه رو می دم دستش... دو ساعت یه ضرب می خوابم... پا می شم می رم دوش می گیرم... باز می افتم تو تخت... انقدر حال ندارم که بیخیال کرم زدن و مو خشک کردن می شم... از بغل به کتابِ گلی ترقی نگاه می کنم... آخ گلی جان... کاش همه مون یه خورده فراتر از خودمون بودیم... کاش تو یه خورده خوشحالتر بودی گلی... فکر می کنم اگه خدا هم اسم کوچیک داشت شاید می شد یه کارایی کرد... ولی نداره... خوابم می بره...


اینجور شهرنشینی هستم اینروزا... در حال سگ دو زدن، خوشحال خوشبخت، پر از دغدغه...


نظرات 1 + ارسال نظر
نرگس چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ق.ظ

نگاه کنیم به زندگی سراسرش همینه دخترجان..میخوای یه قراربذاریم هر کی این پستت رو خوند از یه روزش بنویسه بعد ببینی دسته جمعی پتانسیل فحش دادن داریم؟؟!!!!!!
حقیقتش فکر کنم ادمایی مثل تو ترجیح میدن اینجوری بمونن و فحش بدن تا اینکه اینا نباشه...اگه اینا نباشه شرط می بندم فحشهاشو به خودت بیشتر می دی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد