می خوام شصت ساله باشم!


تولدم بود... با اینکه می دونم هر سال همین روز تولدم می شه و هر سال یه سال بزرگتر می شم، هر سال همین که روز ِ تولدم می شه غرق در حیرت به خودم نگاه می کنم که یه سال بزرگتر شدم!... و با اینکه هنوز خیلی جوونم و هنوز که هنوزه بعضی ها جدی نمی گیرنم، گذر عمر واقعیتیه گریز ناپذیر...

بیست و شش سن خوبیه... فکر می کنم اگه الان جوونتر بودم چی؟... شونزده؟ هجده؟ بیست و یک؟ بیست و سه؟ حتی بیست و پنج؟... هیچکدوم رو دلم نمی خواد... یعنی به خودم می گم حالا فرض کن دوباره هجده ساله شدی، چی کار می کنی؟... و جز دو سه تا کار کوچیکی که تا آخر عمر هم فرصتِ انجامشون رو دارم، چیز دیگه ای به فکرم نمی رسه که بخوام تو گذشته ام تغییر بدم... همین خودش خیلی خوبه... همین که از گذشته ام مطمئنم، می دونم اونچه که باید و اونچه که می خواستم رو کردم، می دونم که من ِ الان تقریبن همه ی چیزیه که ممکن الوجود بوده، خودش خیلی خوبه...

البته اینهایی که می گم معنیش این نیست که الان احساس می کنم به سر منزل مقصود رسیدم و حالا باید لم بدم و حالش رو ببرم... که بسیار برعکس!... احتمالن اسمم تنها چیزیه که در حال حاضر نمی خوام تو زندگی عوضش کنم و بقیه ی زندگی به شدت نیاز به یک رُفت و روب اساسی داره... ولی خب تا اینجاش از سواری ای که از روزگار گرفتم (و در برخی موارد سواری هایی که دادم) راضی ام!


از خجسته ترین اتفاقاتِ روز تولدم این بود که مامانم اومد رو والِ فیسبوکم بهم تبریک گفت و من بسیار کف-زده شدم!... این عبور و مرور مادر گرامی در فضای مجازی هم خودش داستانی داره که البته همه اش به تشویق و ممارستِ من اتفاق افتاد و برادر و خواهر عزیزم از این بابت بسیار شاکی هستن!... به عقیده ی این دو عزیز و البته تنی چند از کازین ها، کارم بسیار خز بوده و پرایوسیشون رو مختل کردم... ولی خب برای منی که توی آکواریوم زندگی می کنم، حضور مامانم در لابلای صفحه های فیسبوک و چت و ایمیل نه تنها فرقی نمی کنه که فانِ بیشتری هم داره!


یکی از کازین های عزیزم لابلای تبریکِ تولد برام نوشته که «آدما یه جور هاله دور خودشون می سازن، و خب تو آدم رو می ترسونی»... که به قولش حسی که به آدما منتقل می کنم با قیافه ی شاد و مشنگی که دارم نمی خونه و این می خوره تو صورتِ طرف مقابل... و خیلی چیزهای دیگه... می شینم چند دیقه ای به ایمیلش نگاه می کنم... چند باری جمله هاش رو می خونم... بعد شونه بالا می اندازم و براش می نویسم که «فکر کنم این هم از اون بازی های روزگاره... که من با خودم قرار نذاشتم که اینجوری بشم... ولی فکر کنم اینجور بودنِ من و بودنِ تو و بودنِ همه ی آدمها رو باید پذیرفت... مثل اینکه پذیرفتیم آسمون آبی باشه و چمن سبز»... و فکر می کنم چقدر برعکس چند سال پیش که فکر می کردم همه چیز رو باید سوهان زد و صیقل داد و صاف و صوف کرد، الان آماده ام که همه ی کج و کولگی ها و از خط بیرون زدن ها و بی قواره بودن ها رو بپذیرم و نه فقط پذیرفتن، که دوست بگیرم... جلوتر از همه شون، بی قوارگی های خودم رو...


در آخر (اکنون که انشای خود را به پایان می برم!) آرزو می کنم امسال سالی خوش و پر از اتفاقاتِ فرخنده باشه برام!... برای سالهای آتی خوب ایده هایی دارم و خوبتر بستری برایِ پروروندنشون... فقط قدری شانس لازم دارم و خرده نسیمی همسو با نوکِ قایق، که امیدوارم میسر شوند... و مِن الله توفیق!


نظرات 7 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 ب.ظ http://dasstan.blogfa.com

تولدت مبارک هم اسم عزیز

دختربهار سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ

همیشه از خوندن نوشته هات لذت بردم.
تولدت مبارک.
منم زمان دانشگاه که توی یه شهر دیگه بودم مامانم رو برای ایمیل زدن و چت کردن آموزش دادم. کلا دوست دارم مامانم همگام با تکنولوژی باشه. به کازین بگو٬ خیلی خوبه که.
من اهل تغییرم. خیلی هم تغییر کردم اما متناسب با خواست خودم نه خواست دیگران.

azin سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:43 ب.ظ

Sara 'Being Erica' ro mibini ?

ye tv show'e...kheili bahale abeshin bebinesh..
ba'dan kashf mikoni ke man chetor yeho az khoondane in post be fekre oon oftadam ;)

نرگس چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:00 ق.ظ

تو کجای فیس بوکی که یافت می نشوی همی؟؟!!
تولدت مبارک دخمله... منم هروقت به تولدم میشه فکر میکنم که دلم نمیخواد برگردم به گذشته ...تصور اینکه دوباره اینهمه درس بخونم وحشتناکه=)))) بهانه رو داشتی...
انگاری امسال تولدت بهت خوش گذشته ها...تا حالا پست تولد اینجوری نذاشته بودی...

همای پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:44 ق.ظ

امروز استاد بایو اینجینیرنیگ سر کلاس می گفت:
The life always happen at the edge of Chaos !

تولدت بازم مبارک همزاد عزیزم.
امضا: شرمنده بدقول

اتبین شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:24 ب.ظ http://darestanking.blogfa.com

سلام وبت خیلی جالبه مخصوصا اسمش که اسمه یه دیوان شعر هم هست
یه سری به من بزن من لینکت میکنم شما هم مارو با شاه دارستان بلینک

اتبین دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ق.ظ http://darestanking.blogfa.com

سلام عزیز خوبی من لینکت کردم تو هم بی زحمت منو با
شاه دارستان بلینک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد