حکایتِ من و باسن و علامت تعجب یا خوشحالی


دخترک برزیلیه، با پوستِ تیره و چشمهای سیاه براق... دوستی ِ کوتاهمون از اونجایی شروع شد که بعضی صبحها با هم می رسیدیم به استارباکس ِ اونطرف خیابون... اون منتظر کارامل ماکیاتو یا پپرمینت موکا وای میساد در حالی که من بیگل-با-کریم-چیز (نون و پنیر) سفارش می دادم و درحالیکه بیگل عزیز در حال تُست شدن بود صفحه ی اول گلوب-اند-میل رو نگاه مینداختم... یه روز که فکر کنم طاقتش طاق شد بی سلام و علیک برگشت گفت

You know... you're so conservative and you're not even white

که من با دهان باز سرم رو بلند کردم که یعنی با منی؟ با من بود... خندیدم و خندید و بیشتر که حرف زدیم معلوم شد مربی رقصه و کلاسش همه ی این چند سال در طبقه ی زیرین شرکت به راه بوده و من نمی دونستم... همونجا بود که اولین بار متهمم کرد به ندیدن و زندگی نکردن و البته کم بیراه نمی گفت... بعد اعتراف کرد که هر دفعه توی استارباکس منو می دیده حرص می خورده که اول صبحی یه رژ لب درست حسابی ندارم و قیافه ام تا نصفه خوابه... و همیشه همون نون و پنیر همیشگی رو سفارش می دم و کله ام رو فرو می کنم توی روزنامه و تا سفارشم رو می گیرم همیچین می دوم می رم بیرون که انگار دنبالم کردن... می خندم فقط...

- I'm just trying to eat healthy

- Come on... have a happy drink... your ass is so depressed

و واقعن خم شد و به باسنم نگاهی پر از دلسوزی انداخت... چشمهای گرد شده ی منو که دید شونه بالا انداخت که

What? That's how I know people... and your ass missy, is not smiling

و بعد ادامه داد که

maybe you need a pair of pants

من شروع کردم به تذکر دادن که همینی که الان پامه شلوار محسوب می شه و تقریبن هم نوئه که دستش رو مثل پروندن مگس تکون داد

O come on... I need to go shopping too... how about today after five... give me your number


عصر که شد در اوج ِ معذب بودنِ من و خوشحالی ِ اون و همراهی دوست پسرش که بی شک بارآمده ی خطه ی آمریکای لاتین بود رفتیم سرکشی توی مغازه ها... آقای دوست پسر قدم به قدم قربانِ لب و لوچه و گردن و بازو و بالاخص باسن ِ دخترک می رفت و نظراتِ به شدت کارشناسانه ای در مورد انواع شلوارهای پرو شده می داد... و من غرق در حیرت متوجه شدم زنهایی توی این دنیا وجود دارن که خوشحالن از اینکه انقدر اشتها دارن که انقدر خوب غذا بخورن که مقدار زیادی چربی در اقصی نقاطِ بدنشون ذخیره کنن و مردانی داشته باشن که این توده های چربی رو ستایش کنن...


بار آخری که دیدمش، تا قبل از تلفن دیروز، توی مهمونی تولدِ تمامن لاتینش بود و من بین همه ی  آدمهای آفتاب خورده و چشمهای سیاه و کمرهای لرزان غریبی کرده بودم و آقایِ دوستِ دوست پسر که پر از عضله و یقه ی تا روی شکم باز و موهای پریشان بود رو تاب نیاورده بودم و آخر شب که خداحافظی کرده بودم خودش به زبون اومده بود که

you couldn't have that much fun

که اعتراف کردم نو آی کودنت... که روابط من و باسنم اونقدرها خوب نیست چرا که عمریه دارم روش می شینم و فقط چون بهم وصله مجبوره باهام همه جا بیاد و همین هم از سرش زیادیه و واقعن نمی تونم تزئینش کنم و تو پارتی ها بچرخونمش... خندیده بودیم و به خیر و خوشی از لیگِ همدیگه پا پس کشیده بودیم و بعد هم که کلاسش رو بست و همون قرارهای بی هماهنگی ِ بعضی صبحها هم خوبخود کنسل شد...


حالا یکشنبه ی دیروز زنگ زده با بغض، که می آی داون تاون همدیگه رو ببینیم... بغضش همچین دلهره ای انداخت بهم که درجا گفتم اوکی و ده دقیقه ای از در زدم بیرون و توی استارباکس نزدیک آب دیدمش که رنگ و رو پریده و چشم سرخ نشسته... تعریف کرد که دیشبش با نیمچه غریبه ای خوابیده و حالا پشیمونه از خیانتی که به دوست پسرش کرده... که تازه آقای دوست پسر اخیرن حرفِ بیا عروسی کنیم رو هم پیش کشیده... و زجه می زد که چقدر احمق و دیوانه اس... من که گیج و منگ و هاج و واج مونده بودم سعی کردم بدونِ توپیدن بپرسم

- Why did you do that then? What did you think

- Well he was so hot

و زار زار...

خب من از روی غریزه می دونم که وقتی زنی داره های های گریه می کنه آدم باید خفه شه و بغلش کنه و بازوش رو آروم نوازش کنه... ولی نمی دونم چی می شه که این حرکاتِ نامربوط گریه ی طرف رو به مرور بند می آره... نمی دونم چرا هات بودنِ یکنفر می تونه دلیل ِ خوبی باشه واسه اینکه آدم باهاش بخوابه... تا گریه ی دخترک بند بیاد فکر می کنم اگه با همه ی پسرای هاتی که تا الان دیدم می خوابیدم چی می شد... و جوابم به خودم اینه که مگه آدم کار و زندگی نداره!... و فکر می کنم که چقدر خوب می تونم نفس اماره ام رو کنترل کنم... که کنترل هم حتی نه، ایگنورش کنم... شاید اصن من نفس اماره ندارم... مثل یه جور نقص عضو... یا مثل یه جور رستگاری ژنتیک...

گریه اش بالاخره بند اومد و تا بیاد فین فینش رو درست کنه رفتم یه "هپی درینک" براش گرفتم و پا شدیم رفتیم به قدم زدن و من اتوماتیک مراحل مشاوره رو روش پیاده کردم و اول خاطرش رو جمع کردم که حق داره آشفته باشه... و بعد مطمئنش کردم که طبیعی بوده با طرف بخوابه و فلانی و فلانی رو می شناسم که تو شرایط مشابه بودن و اولین نفری نیست که این اتفاق (؟!) براش می افته... و آخرش هم گفتم شاید واقعن لازم نباشه دستِ گلش رو برای جناب دوست پسر تعریف کنه و مهم اینه که الان فهمیده چقدر دوستش داره و به قول خودمون یه شب که هزار شب نمی شه... توی راه تا خونه ی مادرش هم شوخی کردیم و خندیدیم و من براش تعریف کردم که تو فارسی برایِ دارندگانِ باسن گنده چه کنایه هایی موجوده و انقدر در مورد معیارهای زیبایی تو فرهنگهای مختلف بحث کردیم تا پیاده شد و آخرش هم توضیح نداد که تو این واویلایِ دِراما، چرا اصن به من ِ بیربط زنگ زد...

 

دنیای غریبیه نازنین!... اینکه دو تا آدم ِ تقریبن همسن می تونن تو یه هوای مشترک انقدر متفاوت نفس بکشن... اینکه آیا من زیادی خشکم یا اون زیادی نرمه و چه جوری می شه که اینجوری می شه... اینکه آیا من خواهم تونست روزی به اندازه ی یه دختر برزیلی بیخیال و خوشحال باشم... و خیلی اینکه های دیگه... 



پی نوشت: می خوام دست از یادداشت نویسی بردارم... دست از خلاصه و فشرده بودن و صرفن اطلاع رسانی کردن و از در و دیوار ننوشتن و این اخلاقی که زندگی در چهارچوب کورپوریشن بهم تحمیل می کنه... زندگی خیلی مفصل تر از این حرفاس... حیفه که چشامو ببندم

نظرات 7 + ارسال نظر
shiva سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 ق.ظ http://www.youtube.com/watch?v=kelmDTjj0AI

happy birthday sarah, hope you reach where you want, when you want

concerning blogs, personally I have reached the conclusion that richness - and not necessarily meaningfulness- of any text is directly proportional to the challenges one faces in the meantime, just see how many writers wrote their masterpieces in the time of "cholera", or when they had a challenging argument with devil about something. now if one finds where peaceful water flows, one may feel that maybe there is more to it.

نرگس سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ق.ظ

وای...وای به قول رفقا یه نفس خوندم تا تهش... احساس کردم چقدر این خانم برزیلیه زندگی اش رو ساده میگیره...اینقدر ساده که ساده ترین ساختار شکنی های فرهنگی اشون میشه معضل... بهرحال به نظرم خوبه باهاش نشست و برخاست داشته باشی به نظرم می تونه روی سختگیریهای توتاثیر داشته باشه...
بابا سارا پاشو بیا ادمونتون ...

مریم سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:04 ب.ظ

خیلییی باحال بود!
از درو دیوار نویسیت رو هم خیلی دوس دارم!
نرگس راس میگه دیگه! ببینین همو دیگه!

reza سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:37 ب.ظ

برادر کوچیکه هفته ی قبل دقیقن با همچین تجربه ای زنگ زده بود آشفته و دقیقن مث تو بهش گفتم .. جالب بود برام

Sara چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:14 ق.ظ

Thank you Shiva... and Thanks for taking me seriously!... Honestly I doubt if there is any water (and I'm not shekaste nafsing!) but let's hope that if there's any, it'll find its way

نیک ناز دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:14 ق.ظ http://red-nonsense.blogspot.com/

این دوستان آمریکای لاتین به خصوص خطه‌ی شهید پرور برزیل ارادت زیادی به باسن و هات بودن و مخلفاتش دارن. یه کمی به گمانم باید میکس بشن با ایرانیا که از توشون یه چیز نرمال در بیاد

azin سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:39 ب.ظ

AAAli bood
kheili doost daram az dar o divar neveshtaneto
cheghadr delam hayejan mikhaaad

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد