جوجوئه اومد آب بخوره، افتاد تو حوضک


یادداشت اول: یه همکار چینی دارم، خیلی علاقمنده به تبادلِ اطلاعات بومی-فرهنگی!... یه کتاب هم بهم قرض داده درباره ی تحولاتِ معاصر چین... دوست دارم بخونمش ولی کو وقت... حتی اگر وقت هم باشه، کو انرژیش... از سر کار که بر می گردم باید چشمام رو در بیارم بندازم تو لیوان آب بذارم بالا سرم انقدر که داغونن...

ولی حالا اینا به کنار، اونروز تعریف می کرد از یکی از دوستاش... می گفت تا بیست و خورده ای سالگی تو محیطِ کمونیستی ِ فقیر بوده و کاسه اش با همه ی دور و بری هاش یکی بوده و نه چیزی کمتر از بقیه داشته و نه چیزی زیادتر... ولی از وقتی درهای مملکت باز شده یارو یه بیزینسی رو شروع کرده و تو چند سال اول هم کلی درآمد داشته و به نوایی رسیده، ولی بعدش دچار مشکلاتِ فلسفی شده... که چرا من بین ِ مثلن پنجاه تا آدم باید کارم بگیره و پولدار شم؟ آیا پشت پرده خبریه؟ آیا دستِ پنهانی داره منو یاری می کنه؟ آیا ماوراء الطبیعه که می گن قضیه اش جدیه؟ آیا حالا که خوشبختم، وظیفه دارم در مقابلش کاری انجام بدم؟ آیا اگه انجام ندم می خورم به زمین ِ گرم؟ آیا می تونم کاری کنم که بیشتر خوشبخت بشم؟

همزمان سر و کارش با یه معبدی می افته و به این نتیجه می رسه که یه قسمتی از سودش رو به عنوان تشکر ببخشه به این معبد... بعد کم کم زنش رو می فرسته که تو مناسک معبد شرکت کنه بلکه سودش زیاد بشه و از "چشم زخم" در امان بمونه... بعد خودش هم پایه می شه و شروع به پرکتیس ِ آدابِ معبد می کنه... خلاصه الان که سی سالی گذشته، یارو سخت پیروی یه مذهبی شده و واسه خودش سیستمی درست کرده...

تمام مدتی که جناب همکار داشت این داستان رو تعریف می کرد من عین جادو شده ها هی سرم رو تکون می دادم... خیلی جالبه ها... ببین دین از کجا شروع می شه... کلن ذهن ِ ساختار گرای انسان نمی تونه تصادف و شانس رو هضم کنه... در این حد که اگه دلیلی دم دستش نداشته باشه، اختراعش می کنه ولی بی دلیل نمی مونه... از سوی دیگه اینکه آدم موفق باشه یه قضیه اس، اینکه بتونه قبول کنه بالذات لایق ِ موفقیته یه قضیه ی دیگه... دومی رو اگه نداشته باشی نمی تونی خودت رو تحمل کنی... یا گند می زنی به موفقیته یا از یه سوراخی دلیل ِ وجودی پیدا می کنی...

موجوداتی هستیم ها... و این چین مملکت جالبیه... خیلی جالب... شاید حتی از مملکتِ خودمون هم جالبتر!...


یادداشت دوم: حالا اینا رو ول کنین، یه عمره تو لی لی لی لی حوضکمون داریم می گیم: "تشتِ طلایِ نقره"... خداییش یه بار شد یکیمون برگرده بگه آخه "تشتِ طلای نقره" یعنی چی؟!... اونوقت می گن ایرانی ها باهوشن...

(یه استاد داشتیم، وصفِ حوری های بهشت رو که می کرد می گفت: دخترای چشم ابرو مشکی ِ چشم سبز... احتمالن مخترع ِ لی لی لی لی حوضک هم مثل همین استادمون جوگیر بوده و همه چی رو با هم می خواسته، و همزمان!)


یادداشت سوم: نمی دونم از کجا دوباره به فین فین افتادم... اَه


نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ب.ظ

حتا قبل از داروین فلاسفه دغدغه شون این بود که ما چه جور جونورایی هستیم که اینقدر بلاییم... یکی گفته بود حیوون ناطق یکی گفته بود حیوون سیاسی... یکی گفته بود حیوون آموزش بیشتر پذیر... آخرین ورژنش که خیلی چیزا رو می تونه توجیه کنه منجمله ادیان ابراهیمی و همین دین ملایم عموی چینی حیوون پارانوییده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد