اینجا, شهر قدیم

 

ایرانم... و گیج... از آدمها و جاها و زندگی... وقت می گذره و من حتی یکی از کارهایی رو که دلم می خواست درست حسابی نکردم... هنوز اونقدر که می خواستم راه نرفتم و عکس نگرفتم و به جاها سر نزدم... خالی ام از انرژی... الان نشستم تو آزمایشگاهی که یک سال و بلکه دو سال توش عرق ریختم و الان می بینم که دیگه به هیچ جاش وصل نیستم... واقعن نیستم... آدم متاسف می شه... دلم می خواد برگردم سر خونه زندگی ِ هر چند ناکامل ام و هر لحظه ای که در رویایِ ادامه دادنِ گذشته گذروندم رو جبران کنم... و دیگه تعلقم به شهر جدید رو انکار نکنم... دلتنگیم کاملن اشتباهی بود... در نهایت تاسف یا خوشحالی...

 

و گرسنه مه... و هنوز بوفه پنج طبقه پایین تره... و هنوز زندگی به همون سختیه... و هنوز همه چی همونجوریه... فقط منم که عوض شدم... رد شدم... 

 

با اینحال هنوز ذوق دیدن بچه های بیست سالگی رو دارم...

نظرات 4 + ارسال نظر
رضا چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ

حس عجیبی یه ... من این حسو به خونه داشتم... توش مهمون بودم... معماری همون بود اما خونه م نبود دیگه ... حس بدیه ... خیلی خیلی ... رد شدن رو هم خیلی خوب گفتی ...

آذین پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:41 ق.ظ

دلتنگیم کاملن اشتباهی بود

این حسو منم داشتم ...یعنی بعد از اینهمه چشم انظاری و خیال پردازی یهو میبینی که هیچی !

نه تنها من خیلی های دیگه هم همین حسو تجربه کردن..یه جوریه انگار همهوم همین راهو میریم !

خیلی با این نوشته ت ارتباط برقرار کردم :)

همای دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:43 ق.ظ

خوب شد گفتی..
برای من هنوز این رو تجربه نکردم...
خوبه که زیاد خیال پردازی هام رو بال و پر ندم...
که اون حس غزیب بی سرزمینی رو بیشتر مزه مزه کنم !

اشکان یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ق.ظ

سلام :
خیر مقدم .
خوش اومدی سارا جان.
خوشحالم که اینجایی.
میبینی که به موقع اومدم سراغت.
تا بعد....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد