روز خسته کننده ای خواهد بود... لیوانِ سوم چای جلوم منتظره که خنک شه ولی فکر نمی کنم افاقه ای کنه... مطمئنم تا خودِ ساعت پنج خواب خواهم بود و در ناامیدی غوطه خواهم خورد...
برای همه گفتم قبلن ولی یه بارم اینجا می نویسم که پس فردا نگن می تونستی بیشتر غر بزنی و نزدی!... هفته ی دیگه قراره دو تا از بچه های تیم مون برن دالاس برای یه هفته (ماموریت کاری)... جهتِ طراحی ِ کامپونِنتی که من یه عالمه درباره اش می دونم... هنوزم فکر می کنم حق من بود برم ولی جنابِ رئیس تا شنید که من باید برای رفتن به آمریکا ویزا بگیرم شوتم کرد بیرون... تازه من کلی با ذوق گفتم که مطمئنن یه هفته ای ویزا می گیرم و مشکلی ندارم و اینا...
یه هفته ای ویزا گرفتن برایِ جماعتِ ایرانی یه جور رکورد حساب می شه! ولی اگه بدونی رئیسم چقدر تعجب کرد و چقدر براش غیر منتظره بود وقتی شنید که من برای رفتن به آمریکا ویزا می خوام... وقتی از اتاق شوت شدم بیرون یه لحظه فکر کردم چقدر دنیاها با هم فرق داره... البته کشفِ تازه ای نیست و مهم هم نیست... ماحصل مهمه و ماحصل اینه که من می شینم سر جام و سفرهای هیجان انگیز نصیبِ بقیه می شه!
القصه، دو نفر دیگه قرار شد برن که یکی شون خوبه ولی اون یکی واقعن تعطیله... دیروز نشستن مثل بازجوها تخلیه اطلاعاتم کردن... امروز هم اونی که تعطیله همه ی کارای هفته ی دیگه اش رو ریخت سر من... گرررررریت... حالا نه تنها نمی رم ماموریتِ کاری، بلکه باید پاچه هام رو بزنم بالا برم رو کدِ ایشون کار کنم... از کد مذبور نمی گم که بیشتر از این برام غصه نخورین :'(
پی نوشت: بله همه ی زندگیم شده کار... اگه بخوام چیزی بنویسم جز اینجور وصف ها چیزی ندارم... گاهی بهانه های کوچکِ خوشبختی برای خودم جور می کنم (هنوز زنده ام) ولی خب برای چند ساعت، یا فوقش چند روز... اون چیزی که انگار داره موندگار می شه کار و کار و کاره...
به احترام این لحظه، چند خطی از کتابِ «شما که غریبه نیستید» اثر هوشنگ مرادی کرمانی را مرور می کنیم که از حسن تصادف چند دقیقه پیش تو وبلاگ یکی از دوستان دیدمش:
اگر بمونم، تو بانک بمونم میپوسم. وام میگیرم قالی میخرم، یخچال میخرم. وام میگیرم زن میگیرم، بعد بچهدار میشم. وام میگیرم موتور میخرم، ماشین میخرم. وام میگیرم خونه میخرم. شب و روز کارم میشه وام گرفتن و قسط دادن. هر روز زن و بچههام چیز تازهای میخوان. فکر و ذکرم میشه حقوق آخر برج. فرصت نمیکنم چیزی بخونم، چیزی بنویسم. بازنشسته میشم، نوههام میریزن دورم. میرم زیارت، حاجآقا میشم. رئیس شعبه میشم. پولم زیاد میشه تو سیرچ تکهای باغ میخرم، یادم میره برای چی به دنیا آمدم. کمکم پیر میشم، مریض میشم و میمیرم. روی کاغذی مینویسن «بزرگ خاندان از دنیا رفت، فاتحه!». این راه من نیست. تازه اگر جوونمرگ نشدم. ناکام نشدم. نه عمو، من اهل این چیزها نیستم. وقتم تلف میشه
سلام.
"سارا" یه موسیقی آپ کردم که برای خودم عزیزه! در یه پُست با نام ِ "مسافر و خُنیاگر" . برگردان ِ آزاد ِ متن ِ ترانه اش را هم گذاشته ام. اگه نشنیدی به نظرم بد نباشه گوش کنی!
بهانه های ِ کوچک ِ خوشبختی میان ِ این همه کار و مشغله ی روزانه ...
این تیکه از هوشنگ مرادی کرمانی خیلی خوب بود.