من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم


احسان فتاحیان رو اعدام کردن... مامان خبر رو می خونه و من که رو مبل دراز کشیدم و دارم جدول حل می کنم، به گفتن ِ یه «ها» بسنده می کنم... جدول رو ادامه می دم...


قُبح ِ مرگ خیلی وقته شکسته شده برام... و برایِ خیلی از مردم... با یکی از بچه های تو ایران صحبت می کردم چند وقت پیش... می گفت عصر شنبه ی خونین که از سر کار بر می گشته، خیابون آزادی پر از جنازه بوده... شوخی نیست وقتی کوچه های آشنایِ شهرت رو می بینی که با خون رنگین شده... یا از آشناها می شنوی که فلان خانواده هم جنازه تحویل گرفته...


به طور کلی کامنتی ندارم... خدایی هم ندارم که این وحشی گری ها رو حواله کنم بهش... در کل فکر می کنم مردن اتفاق ِ بزرگی نیست... مخصوصن اگه بعدش یه زندگی ِ دیگه باشه... اگرم نباشه که دیگه بهتر و تموم می شیم می ریم پی کارمون...


و به این حرفایی که می زنم می گن دینایال...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد