نشستی می گی این مردم از خریتشان است... من که این روزا با هر پخی بغض می کنم ترش می شم: شانسشان بد زده... می گویی چین را ببین، کشور را با ششصد میلیون معتاد دوباره از نو ساختند... می گویم برو ادبیاتشان را بخوان ببین چند نسل را زیر پایِ انقلابِ سرخشان خون انداختند و هنوز هم نهضتشان ادامه دارد... نفت و اسلام و سنگ و معدن بدبختمان کرد وگرنه ما همه شیرازی بودیم و اهل گل و بلبل... نهایتِ خون و خونریزیمان سوختن ِ بال پروانه بود در حضور شمع... به قول اینوری ها استِیبل ایناف بودیم و دردمان نبود که از همه جا برایمان بارید... خائن پروری البته، بابِ دربارمان بود... این یکی را خودمان زدیم برای خودمان... 

 

امان از وقتی که آدم به چشم خودش هم مسخره بیاد... ای جوان مر تو را نصیحت که آنکه بر دهل ِ می دانم می کوبد و صدایش تا نا کجا می رسد را بدان که میان تهی است... تو بر همان دو کلام که می دانی استوار و ساکت بمان و آسایش خلق را به بهایِ بودنِ خویش نستان... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد