تمام اتاقش از مسیر ِ تنها پنجره اش معلوم بود که البته چیز زیادی هم برای نگاه کردن نداشت... هیچوقت زنی را توی اتاق ندیده بودم و تنها اثاثیه ی موجودش یک میز چوبی بود با چند صندلی دورش و یک تخت خواب و یک گنجه... آنطرف تر هم انگار که آشپزخانه اش باشد، چند تا کابینت بود و یک یخچال کوچک و یک گاز رو میزی... تنها هجم ِ رنگ و رو دار ِ اتاق خودش بود که اغلب نیمه لخت بود با یکتا شلوار جین اش و تاج ِ مواج ِ موهای روی سرش... حتی وقتی بی حرکت روی تخت دراز می کشید و معلوم نبود که خواب است یا مثلن به انگشتهای پایش زل زده، باز انگار موهای طلایی اش موج می زد...  

هر بار که از پله ها بالا می رفتم و در را با قژ ِ همیشگی باز می کردم، اول نیم نگاهی به پنجره اش می انداختم و بعد نیم بوسه ای از لبهای ولرم ِ استلا می گرفتم... چند وقتی بود که اوضاعمان خوب نبود و این را هر دو می دانستیم... اما باز به هم می پیچیدیم و باز من دستهایم را دور کمرش قلاب می کردم و باز نرمه ی گوشم را قلقلک می داد و باز صبح که می خواستم بروم ملافه را تا زیر چانه اش بالا می کشیدم... عادت بود انگار... عادت، موجودی بود که بیرون از من و بیرون از او، به جایِ من و به جایِ او زندگی می کرد... 

به خاطر نمی آوردم که شکرابمان از کی شروع شده بود... شاید از شبی که برای اولین بار با هم به بار ِ سر کوچه رفتیم و به دوستهایش معرفی شدم و ناگهان مردِ توی پنجره را دیدم که چند میز آنطرفتر تنها نشسته و مثل همیشه موهای طلایی اش موج می زند... و بعد آنقدر نوشیدم که هر چه توی معده ام بود را روی دامن ِ استلا بالا آوردم... معذرت خواسته بودم و استلا سه بار آب داغ کرده بود و حمام گرفته بود اما باز می گفت که هنوز بویِ استفراغ من روی تنش است... یکبار دیگر هم خبر ِ ترفیع ام را با دو تا یکی کردنِ پله ها برایش آورده بودم اما به سردی تحویلم گرفته بود و حتی لب به بطری ای که باز کرده بودم نزده بود (الان که فکر می کنم می بینم کمی بعد از همان ماجرایِ بالا آوردن جلوی دوستهایش بود)... از همان روزها بود که بهانه های عجیبی می گرفت و اینجا و آنجا از زیاد نوشیدنم و از ماهیانه ی کمی که برای خرج کردن داشتیم و از زندگی ِ کولی وارمان گله می کرد... اما از یک جایی به بعد از بهانه گرفتن هم خسته شد و آنوقت فقط کنار هم دراز می کشیدیم و من به پهلو می چرخیدم که نگاهم به پنجره باشد و کوچکترین حرکاتِ مرد را زیر نظر داشته باشم... استلا که آرام می گرفت و خر و پف اش بلند می شد، او هم روی پهلو دراز می کشید و به اتاقِ ما که تمامش از مسیر تنها پنجره مان معلوم بود زل می زد... و خوابمان می برد... 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
یه دوست! سه‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:32 ق.ظ

سلام [گل]
دست مریزاد و خداقوت....
ما در http://7khatha.com هستیم. حتما سر بزنین. امکانات جالبی داره. چت روم صوتی تصویری قوی و انجمن هم داره . هر یوزر میتونه صفحه شخصی (شبیه به 360 ) داشته باشه و کلی امکانات دیگه که ارزش امتحان کردن رو داره دوست من.

[گل] به امید دیدار [گل]

بارون چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:11 ق.ظ

تمام اتاقش از مسیر ِ تنها پنجره اش معلوم بود که البته همیشه کرکره هاش پایین بودن..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد