رساله ای در مقام گله‌گذاری از خود

 

صد سال تنهایی رو دارم می خونم... صفحه به صفحه و به بدبختی... جلو نمی ره و عجب نفسی می گیره لامصب... حالا تازه می فهمم چرا داستانِ کوتاه اختراع شد... چرا ایجاز و مختصر نویسی... چرا روزنامه و مقاله نویسی... چرا وبلاگ و یادداشت نویسی... 

خلاصه که زیاده عرضی نیست جز لطافتِ گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور وگرنه که دوپایمان سفت رویِ زمین است و تا زیر بینی ِ مبارکمان در دغدغه گیر است و فقط خدا به خیر کند آنچه که قرار است پیش آید را...  

یادداشت رو برایِ این شروع کردم که خودم رو سرزنش کنم... ولی درست که فکر می کنم می بینم خب من هم یکی مثل بقیه... درست تر که فکر می کنم می بینم به درکِ اسفل السافلین... درست تر تر اینه که اصن ولش کنم و بذارم هر چی می خواد بشه بشه...

 

 

یک نکته ی دیگر هم از مجموعه جستجوهای این روزها عرض کنم که دیگر خیالم راحت باشد: بدان و آگاه باش که اساس ِ دنیا بر زبان بازی است و لاغیر... کس نبوده که بی ره بردن بدین مکتب جایی را بگیرد... ایضن، آنکس که دستِ یاری دراز می کند اگر نه معشوق بود و نه دوستِ فاب، بدان که خواهد ستاند حداقل عینش را اگر نه بیشتر... که دیری است کمک ِ بلاعوض منقرض شده است کانه دایناسور...

و من الله توفیق.

نظرات 2 + ارسال نظر
وفا چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:09 ق.ظ

من ۱۶ سالگی خوندمش .
ومن الله توفیق یه گروبان گارسیا مارکز
مراقب سارا باشی ها!

سارا پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:43 ق.ظ

:-پی من که تا حالا نخوندم دیگه نمی تونم بخونمش تا وقتیکه در سرازیریِ زندگی باز برسم به آسودگی ِ شونزده سالگی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد