برف؟

 

«و سی سالش که شد فهمید که باخته است... اما دیگر باخته بود و با همین باختنش، بازی هم تمام شده بود...»

 

دقیقن نمی دونم جمله ی بالا رو باید توی بیوگرافی چه کسی چپوند... شاید یک دانشجویِ سیاسی... شاید یک شهیدِ راه دکترا... شاید یک عاشقِ پاک باخته... شاید یک فداییِ خلق... شاید یک جوانکِ بازاری... شاید یک خرابِ الکل و دراگ... شاید یک بچه مودبِ استاندارد... شاید یک مردِ خانواده... شاید یک زنِ خانه دار با تعدادی بچه... شاید یک دختر ترشیده ی مستقل... شاید هر کسی... واقعن شاید هر کسی...

نتیجه گیری: مهم نیست کی هستی... مهم اینه که می تونی ببازی.

نتیجه گیری از نتیجه گیری: «کسی» بودن هیچوقت آدم رو از باختن محافظت نمی کنه... همونطور که بردن رو تضمین نمی کنه... و بدیش اینه که وقتی می بازی، گیم اُور می شی...

...

شنیدیم تهران داره برف می آد (یا داشته برف می اومده) خفن... بهش بگین دس خوش! واستادی ما بپریم بعد قدم رنجه کنی؟!!! مارو باش دلمون خوشه اومدیم در جوار قطب چادر زدیم!

اینجا هوا گرم است و سقف آسمان سوراخ است و فقط باران می آید و همه را کلافه می کند... اما من «بارونو دوس دارم هنوز... چون تو رو یادم می آره»...!

نظرات 13 + ارسال نظر
نرگس یکشنبه 16 دی‌ماه سال 1386 ساعت 06:47 ب.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com

اینو از سی ساله ها بیا بپرسیم... ؛)
ولی اصولا باختن هم یک چیزی است نسبی...
و اما شنیدن که بود مانند دیدن...جات خالی همین الان با یه سری آدم سی ساله یا نزدیک سی ساله که چیزی احتمالا تا باختنشون نمونده و اتفاقا جرو شهدای راه دکترا محسوب میشن یک فروند برف بازی مبسوط داشتیم و من تازه رسیدم و در شرف یخ زدن :))
حای شما شدیدا و قویا خالی

دوستان به جای ما! مخصوصن موقع یخ زدن!

حمیدرضا یکشنبه 16 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:44 ب.ظ http://3noqte

دوست دارم این نوشتنت رو ! نمی دونم چرا روانی می کنی آدم رو ...

قربان شما!

مریم یکشنبه 16 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:49 ب.ظ

ببخشید کدوم بازی؟
تو مایه های کدوم صندلی تو همون داستان اون استاده که سر کلاس فلسفه می گه استدلال کنین این صندلیه وجود نداره و یکی پا می شه می گه کدوم صندلی؟

کدوم استاده؟!

مریم یکشنبه 16 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:52 ب.ظ

سارایی من که برف رو فقط از پشت شیشه دیدم به دلیل این فصل امتحانات که ایشالا از بین فصول حف شه! ولی ول کن نیست همین جور می باره. تو به بارون اونجا سلام برسون :)

شنیدیم هی پشت سر هم داره تعطیل می شه و فصل امتحانات با همه ی دل انگیزیش داره کش می آد...! عجب قسمتی!!

مهدی دوشنبه 17 دی‌ماه سال 1386 ساعت 06:57 ب.ظ

خواهش می کنم پا رو دم سی ساله ها نذارین لطفا :)
اما همش هم باختن نیست . ما داریم با خودمون بد سخت می گیریم . این درسته که می تونی ببازی اما اون یکی اصلا درست نیست که گیم اور میشی . وقتی باختی یا بردی تازه می رسی به اول بازی . بعدش استارت نیو گیم اند اینجوی ایت یور مجستی :)
فرصت کنم می نویسم برات از این بردن و باختنای همیشگی!‌

دور از جون مگه شما سی سالتونه؟؟؟! ماشاله چه خوب موندین اصلن بهتون نمی آد

نرگس دوشنبه 17 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:32 ب.ظ

صبر کن ببینم من این تیکه اخر رو توجه نکرده بودم.... چون کی رو یادت میاره ؛)

امممممممم... خب حالا یاد اومدن که جرم نیست! چرا اینجوری می گی!

مریم دوشنبه 17 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:35 ب.ظ

ای بابا نرگس خب ما رو دیگه! یادت نیس اون روز رفتیم گفتگو بارون می اومد!؟ :))))

بارون می اومد؟!

اشکان چهارشنبه 19 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:36 ب.ظ

تو مثل آب و هوا می مونی !
خود تو ....
مشکل اینجا و اونجا نیست ....
حالا...
فعلا وقت ندارم تا ببینم بعد کی افتاب می شه...
اهم...
چاکریم

ما هم مخلصیم!

رضا پنج‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:51 ب.ظ

اشاره به پاراگراف آخر : منو؟

برف؟

شهره جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:50 ب.ظ http://www.aveh.blogsky.com

سلام
سی سالگی نوک قله است وقتی میرسی می بینی چه راهی امده ای و بعد باید بیایی پایین فقط از تجربه هایت جهت پایین آمدن استفاده می کنی هیچ چیز تازگی ندازه چون در موقع بالا رفتن همه را لمس کردی و باختن ان هم در اینه که فکر می کنی میشه دوباره آن لذتها را مثل همان دفعه اول تجربه کنی ولی دیگه مزه نداره مثل اولین باری که برف بازی کردی و یا اولین لرزیدن های دل را تجربه کردی و یا......مگر اینکه همیشه بچه بمانی و میشود این هنر را اموخت

کاملن متین می فرمایید :)

مهدی جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 06:13 ب.ظ

سرکار خانوم شهره ؟؟؟؟!!!!!!!
هیچم قرارا نیست پایین بیاییم و از این حرفا ! ‌ببخشیدا ما هنوز اول چل چلیمونه ! چی چی رو رسیدیم نوک قله و حالا داریم می افتیم تو سرازیری؟ عمرا ! بابا ما دل داریما !
مدیریت محترم وبلاگ؟
آخه این چه جمله ای بود ؟‌ اصلا این سی سالگی رو از کجا آوردی شما ؟‌ من جای شما باشم سریعا نسبت به انتشار پستی جدید و طلب بخشودگی از خوانندگان گرامی اقدام می کنید . هر چی ما هیچی نمی گیم اینا دارن یه راست می فرستنمون قبرستون !

مدیریت محترم وبلاگ جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:58 ب.ظ

خدمت مهدی جان هم عرض شود که مشکل از خود شماست که توی گروه سنی خودت نیستی و با جوون ها می پری و امر بهت مشتبه شده! شما الان به اضافه ی یک همسر و تعدادی بچه، باید یک بیزینس موفق داشته باشی و همه ی فکرت این باشه که چه جوری از آب گل آلود ماهی بگیری و جا پات رو سفت کنی! و «ما» بیست ساله ها رو با دنیای فنسی خودمون تنها بذاری و از دور لبخند بزنی که ای بابا جوونن... حالا بزرگ می شن یواش یواش :دی :))

سوای از شوخی، الان برای من سی سالگی خیلی سن گنده ایه... ولی حالا سی ساله هم می شم و می بینم که خبری نیست همچین... همونطور که یه وقتی ده ساله بودم و فکر می کردم بیست سالگی خیلی گنده اس و بیست ساله شدم و دیدم خبری نیست همچین ;)

شهره شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 05:11 ب.ظ http://www.aveh.blogsky.com

سلام
من نمی دانم این آقا مهدی کیه ؟چون ادرس نگذاشته که جوابش رو بدم واسه همین فقط باید بگم که می گن حقیقت تلخه ولی شجاعت برازنده مردان بزرگه .در ضمن تو اگر دوست داری بالای قله بمان و صد سالگی ات را هم با کوبیدن پرچم ؛من دل دارم؛ به همه اعلام کن بای بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد