و بدینسان است... یا آه که اینطور

 

نوشتار اول: زن ریز اندام را در آغوش می گیرم و در یک لحظه به همه ی آن لحظاتی می نگرم که روی شانه هایش به خواب رفته ام... در یک لحظه به همه ی ظهرهای بی رمق زمستانی برمیگردم و مسیر تکراری از مدرسه به خانه و شاید ساندویچی که وسط راه می زدیم و من از شعرهایی که یاد گرفته بودم می خواندم و از کاردستی هایی که درست کرده بودیم می گفتم و همه ی بعدازظهرهایی که کنار هم دراز می کشیدیم و همه ی شبهایی که با هم می خوابیدیم و...

حالا من هر روز بیشتر شبیه جوانی هایش هستم و او هر روز بیشتر شبیه میانسالی های من می شود و این تنها یک معجزه می تواند باشد که در این حصار تنگ زمان، دیروز و فردا همزمان شوند

سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک اینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نرگس سه‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:17 ب.ظ

بنویس سارا..همیشه اینجوری از خودت و درونت بنویس...عجیب کیف می کنم وقتی اینجوری مینویسی... :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد