ز شمس شاهد و شور

 

آدمهایی که می دانند چگونه باید با مشکلات دست به گریبان شد... آدمهایی که برای فردایی روشن تر زده اند به آب... گاهی حتی با یک لا قبا... آدمهای بزرگی که به این راحتی آرام وجودشان گل آلود نمی شود... آدمهایی که گاهی حتی ده پانزده سال رنگ وطن ندیده اند... نمی دانند اینجایی اند یا آنجایی اند یا کجایی اند... به قول یکی: «ما نفهمیدیم آخر... که سفیدیم با خط های سیاه، یا سیاهیم با خط های سفید!»... و من روزهاست که دارم فکر می کنم به جواب... سفید با خط های سیاه یا سیاه با خط های سفید... وقتی متضادها اینطور با لجبازی کنار هم صف می کشند...

در نهایت فکر می کنم باید یک کتگوری جدید برای آدمهای «راه راه» گذاشت... و باید پذیرفت... حتی اگر رگه ها جدا از هم بمانند... حتی اگر همه چیز به پر رنگی تضاد سفید و سیاه باشد و نشود که آدم خاکستری بسازد...

نظرات 5 + ارسال نظر
علی اکبر سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 04:23 ب.ظ http://www.hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
آدمهای بزرگ همیشه باعث افتخار یک کشور و مردمش هستند . به نظر من اونها فراموش نمی کنن که اینجایی اند یا آنجایی اند یا کجایی اند بلکه شاید ما فراموششان کنیم . به نظر من آدم بزرگی که اصل و نصب و کشور و دیار خودش رو فراموش کنه دیگه بزرگ نیست و ماندگار نخواهد شد و به نیکی ازش یاد نخواهند کرد.
به نظرم باید بهشون بگی آدمهای سیاه وسفید مثل تلویزیونهای قدیمی که با پیشرفت تکنولوژی باید عوضشون کردو به زباله دانی سپردشون.
موفق باشی
پیش منم بیا

نرگس چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:51 ب.ظ

کلا درک این مطلب که آدم ندونه مال کجاس برام قابل شدنی نیست انگار... یعنی حس می کنم انسان تا خودشو به یه جایی وصل ندونه یه جای زندگی اش می لنگه... حالا این دلیل نمیشه این یه جا...حتما «یک» جا باشه... خلاصه اینکه بشر موجود عجیبیه...بالاخره یه دستاویزی پیدا می کنه خودشو بچسبونه بهش... حالا یا یه جا...یا چند جا... اتفاقا به نظر من این آدما خیلی خوب از سیاه و سفید خاکستری می سازند... هیچ هم رنگ بدی نیست به جان خودم :)

نرگس چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:53 ب.ظ

حرف زدنو... «قابل شدنی»!!!:))... منظور «قابل درک و شدنی» می باشد که به دلیل حفظ ساختار جمله و جلوگیری از تکرار مکرر کلمه «درک» درک رو پاک کردم...یادم رفت «قابل» اش رو پاک کنم...شاهکارم من کلا...
آها راستی یه چیزی... میگم تو پست قبل...اگه آقای مهدی نیم وجبه...خیالت تخت...من و تو به زور اپسیلون می شیم... اونوقت الان بیشتر جای تعجب داره...اپسیلون و اینهمه کمالات :دییییییییییییییییییی

سارا جمعه 9 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:46 ب.ظ

آره واقعن همیشه دستاویزی لازمه... رها بودن هر چقدر لذت بخش، ولی ترسناکه...
بعضی وقتا سفید و سیاه قابل قاطی شدن نیستن... به هر حال من در حال تغییر ماهیت از شترمرغ به گورخر هستم!

حمیدرضا شنبه 10 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:23 ب.ظ http://3noqte.blogfa.com

چیکارا می کنی دیگه ؟! یه خورده از اون رئال هات بنویس دلمون تنگ شده ! :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد