اختیار است اختیار است اختیار


یادمه تو درسایِ کتاب دینی می خوندیم که «اختیار» فرقِ بین ِ انسانه و حیوان... که انسان واسه همه چیش می تونه تصمیم بگیره ولی حیوان نمی تونه (ریلی؟)... که همین «اختیار» از انسان اشرف مخلوقات ساخته...

اونوقت یکی مثلن تو کره ی شمالی به دنیا می آد که مثلنتر امروز تو دهکده اش بمب منفجر کنن... یکی تو افغانستان به دنیا می آد که هر روز همینه بساطش... یکی تو خانواده ی مرفه تو تهران به دنیا می آد و پدر خوب، مادر خوب، دورنمای زندگی ولی سیاه... نگاه که می کنی می بینی آدما خیلی قبل از اینکه به قان قان کردن بیفتن زندگیشون اولویت بندی شده... 

اولویت اول زندگی یکی چریک بازیه چون یه دیوونه ای تو "مرزهای" مملکتش داره خدایی می کنه... اولویتِ اول زندگی یکی منفجر شدن تو ایستگاه قطاره چون از قرار هزار و چهارصد سال پیش یکی گفته هفتاد و دو تا حوری تو بهشت منتظرشن و باید هر چه زودتر خودش رو بهشون برسونه... اولویتِ زندگی ِ یکی مهاجرته و پول در آوردنه و جا پا سفت کردنه تو مملکتِ غریب... اینا هر کدوم یه عمر کاره... می خوام بدونم کجای زندگی، آدم می رسه به اون «اختیار» ای که به واسطه اش ثابت می شه انسانه و حیوان نیست...

تو ملایم ترین حالت هاش هم اگر بخوایم بگردیم، یارو تا پنجاه سالگی درگیر ِ پلیز کردنِ مادر یا فاصله گرفتن از تصویر تحمیلی ِ پدره... این «اختیار» رو که می گن من در حدِ انتخاب بین ِ خورشتِ بادمجون یا کباب کوبیده می بینم... در حدِ لاته ی نان فَت یا کورنفلکس ِ فلان قدر کالری... که اونم می چسبه به تصویر تحمیلی ِ فلان تبلیغاتِ بهمان...

موجوداتی هستیم به شدت پیچیده... با این پیچیدگیمون تا خرخره رو زندگی ِ هم تاثیر می ذاریم... هر چی هم می گذره بدتر می شه... تو سطح ِ زندگی ِ انسانِ مدرنِ امروز، من «اختیار» رو اصن تو بازی نمی بینم... نمی گم سرنوشتِ آدم از قبل نوشته شده... نه... سرنوشتِ آدم همینجوری که داره زندگی می کنه نوشته می شه... ولی به واسطه ی یه عده آدم (که بیشتر هم عوضی بودن تا خیر خواه) و قبل از ماها زندگی کردن، انقدر کار داریم بکنیم که هیچوقت نوبتِ «اختیار»مون نمی رسه... حیوونا به نسبت کامپلکسیتی ِ مغزشون، خیلی آزادتر از ماها هستن... خیلی بیشتر از ماها از مقدار اختیاری که دارن استفاده می کنن... ما، خیلی حواسمون باشه اختیارمون رو می ذاریم رو طاقچه جلو چشممون که یادمون باشه داریمش... حالا کی بشه که قسمت بشه و به یه زخمی از زندگی بزنیمش، کس نداند...


اینجوریاس... اینجا ونکوور، مثل اینکه مثل سگ سرده... من دو روزه تو خونه ام... مریض، تب دار، افتاده روی کاناپه، محکوم به زل زدن به تلویزیون هستم و اینو گفتم که بدونین اگه این پست یه جوری بود، چرا یه جوری بود... احتمالن خوب که بشم و دوباره بخونمش یه مقداری به خودم می خندم... ولی الان واسه دلِ مریضم هم که شده پابلیشش می کنم که به یه چیزی خوش باشه!