سوالهایت به نگاهم خیره می مانند
از اول می شماری که کم نیاید
بهانه های دوست نداشتنم را
در خودم دور می شوم
نباید انقدر سخت باشد
یادمان نرود که یکی مثل متیس هم تابلوهایش را بیست بار می کشید تا "درست" از آب در می آمد... مثلن تابلوی زیر بیست و دو بار از اول کشیده شده تا به اینجا رسیده... بیست و دو بار، هر بار از اول...
بلی... در پافشاری قدرتی هست که در نبوغ نیست... یا به قولی، نبوغ توهم است... این تمرین و تکرار و اصرار است که آفرینش هنری را باعث می شود... از هر نوعش را...
یک چیز دیگر هم که طی سال گذشته فهمیدم این بود که روابط انسانی در زندگی بسیار مهم است... حالا خیلی ها عین این جمله را توی صورتم گفته بودند طی بیست و خورده ای سال گذشته، خیلی ها عین این جمله را کتاب کرده اند، خیلی ها کتابش را کادوی تولد بهم داده بودند حتی، ولی امان از وقتی که آدم خودش از راه تجربه به نتیجه برسد... زمین تا آسمان فرق می کند...
از آن طرف، همانقدر که روابط انسانی مهم است، همانقدر هم کار می برد... وقت می طلبد... انرژی می کشد... لذا بر آدمی واجب است که نوع مرغوبش را انتخاب کند و روی کیفیت بیشتر از کمیت متمرکز باشد... وگرنه هرز می رود و پس فردا باید خودش را از توی جوب و قاطی قورباغه ها جمع کند... دیدم که می گم
Last Night فیلم خوبیست... یعنی فیلم های هالیوودی هم گاهی با دل و دیده آن می کنند که قبلن فکر می کردی در تخصص شعرهای سید علی و فروغ است... که البته وقتی دنیایت از دنیای سید علی و ایوان دی ماهش فاصله می گیرد، نگاهت به نگاهش جوری می افتد که انگار عکس ماه در آب... ولی حالا به هر توجیهی، این فیلم خوب است... البته خوبی اش کمی هم از فضای اولترا-شهری ِنیویورک کش رفته ولی به هر حال... داستان، تفاوت خیانت مردانه و زنانه است... حکایت قرض دادن ِ تن و باختن روح... یادم را به اسنپ-شاتی چند از مکالمه ای قدیمی انداخت
- But we never even touched
- You were better off if you'd fucked once rather than sleeping together every night in your minds
بیست و هشت ساله می شوم... در این یک سال هیچ اتفاقی نیفتاد و خیلی اتفاق ها افتاد... از بالا که نگاه می کنم می بینم هنوز همان آدمم که در بیست و شش سالگی بودم... یا حتی بیست و پنج... و همینجا نتیجه می گیریم که نگاه از بالا نگاه دقیقی نیست و کلن به درد نمی خورد مگر در بازه هایی به بزرگی بیست سال... از درون که نگاه کنم اما، می بینم همه چیز رنگی تر شده... در این یک سال متوجه شدم آدمها غلط می کنند من را قضاوت کنند... گه می خورند بهم بگویند بهتر است چه کار کنم و چه کار نکنم... بروند بمیرند اگر این چیزی که هستم آزارشان می دهد یا خدای نکرده خار است توی چشمشان و بلد نیستند «بودن» ِ یک دیگری مثل من را تاب بیاورند... متوجه شدم که هیچ کس زندگی ای که من زندگی کرده ام را زندگی نکرده پس حق ندارد حتی جمله اش را با «جای تو بودم» شروع کند... هیچ کس همچنین، حق ندارد حق ِ زندگی من را مالک باشد یا رهنما... انتقاد سازنده یا نصیحت پر مغز بخواهم خودم در خانه ی هر کسی که میلم باشد را می زنم...
همچنین فهمیده ام که شهرها آدمها را شکل می دهند... من در تهران آدمی هستم که دلش می خواهد تاریخ هنر و فلسفه ی علم بخواند و قهوه ی تلخ بریزد ته حلقش و کلمه های ثقیل و دهن پر کن استفاده کند... در ونکوور آدمی هستم که کار می کند و پول در می آورد و به راحتی می تواند حقوقش را شش رقمی کند... در رم زنی هستم که نگران کم رنگ شدن ماتیکش یا ست نبودن لاک ناخنش با گلهای دامنش است و هنگام راه رفتن کمر و باسنش با ریتم می چرخد... بله، شهر آدم را شکل می دهد... هر شهری یک جور خرگوش از درون آدم می کشد بیرون و یک جور نمایشی برای زندگی آدم ترتیب می دهد... برنامه ی بیست و هشت سالگی ام لذا، شده سفرهای مکرر بیشمار... که خودم را در ظرف هر شهری محک بزنم... که در سفر دنبال آن کسی که دوست دارم باشم بگردم...
چیزهای دیگری هم فهمیده ام که حالا ذره ذره می نویسم... ولی همانطور که گفتم، از بیرون اگر نگاه کنی همانم که بودم... جز اینکه امسال به جای کیک معمولی، چیز-کیک فوت کردم... خیلی خوب بود!