به نظرم اینکه بعضیا تختشون رو صبحا جمع نمی کنن و تا شب همون شکلی ولش می کنن نشونه ی دوراندیشیشونه... اینا آدمایی هستن که تجربه ی زندگی دارن و بالا پایین زندگی رو چشیدن و می دونن که شب دوباره تختشون رو به هم می ریزن و دوباره روز از نو روزی از نو... و این اصلن نشونه ی شلختگی نیست
پارسال همین موقع ها بود که نیت کردم زیاد سفر کنم... که هر شهری رو به درازا و پهنای خودم بسنجم و بچشم... امسال همین موقع ها می گم که غلط کردم!... بذارین برم خونه ام کپه ام رو بذارم یه مدت تو روتین زندگی غرق شم... که روتین داشتن عین رستگاریه به خدا...
از تهران چهارده ساعت رانندگی می کنی به سمت شمال غربی... بعد از آذربایجان یه کشوری هست که مردمش همچین خط نوشته ای دارن... انگار یه آدم خوشدل در حالی که داشته شعرهای سید علی صالحی رو زیر لب زمزمه می کرده رو کاغذ نقش و نگار کشیده... کلن مسحورم
پی نوشت: تو فکر دختر جوانی ام که تو تفلیس هنرپیشه ی سیاهی لشکر تئاتره...
یکی از کارهایی هم که به نظرم همه می کنن ولی هیشکی بهش اقرار نمی کنه اینه که همه تو سرشون/ذهنشون/دلشون با آدمای زندگیشون حرف می زنن... هر چی آدمه نزدیک تر، مکالمه اینتنس تر... گاهی حتی همونجا تو سرشون/ذهنشون/دلشون با آدمه دعواشون می شه، می رنجن، قهر می کنن، یه مدت دیگه باهاش تو سرشون/ذهنشون/دلشون حرف نمی زنن، بعد دلشون براشون تنگ می شه، یواش یواش دوباره آشتی می کنن، بر می گردن به همون روز از نو روزی از نو... گاهی وقتام آشتی نمی کنن... تو همون قهر می مونن... تو همون دلخوری...
بعد طرف هم معمولن هیچ ایده ای از این سناریوی در حال وقوع نداره... اونجایی قضیه گیج کننده می شه که یارو یهو در دنیای واقعی سر و کله اش پیدا می شه و می بینه هیچی سر جاش نیست... نمی تونی هم بهش بگی آقا برو فردا بیا من امروز دارم باهات دعوا می کنم که... کلن یه وضعیت بغرنجی می شه که حالا بیا و باقالی بار کن...