حزب کبک (به کسر تمامی حروف) با اقلیت خوبی پیروز می شود و مردم فرانسوی زبان توی خیابان با انگلیسی زبان ها دست به یقه می شوند و یک انگلیسی زبان در شب پیروزی با شعارهای ترسناک تیراندازی می کند و یک نفر که نه سر پیاز است و نه ته آن کشته می شود و سفارت ایران در کانادا تعطیل می شود و توی فیس بوک سیتی زن ها و ایرانی های آویزان به ویزای تحصیل و ویزای کار به جان هم می افتند و من هم که این وسط باز سرما خوردم، ثانیه ای سه بار دماغم را بالا می کشم و رابطه ام با فارسی روز به روز بیشتر کمرنگ می شود که البته همگان معتقدند از کلاس بالا و پز زیادم است...
جنگل از این واضح تر؟
بیست و پنج نفر هم در بمب گذاری انتحاری در فلان روستای افغانستان کشته شدند... هدف بمب گذاری کدخدای ده بود که البته جان سالم به در برد...
Tolerating the state of I-don't-know and not making an assumption is the real art. Carrying on knowing that we don't know and we might not know till the very end is horrifying though, for some reason... so we begin to listen to our guts, or even worse, we start to reason... and then... and then we think we have an answer... the answer... and we start living our lives according to that answer, forgetting that we'd assumed it... forgetting that the opposite could also be true... forgetting that in fact, we don't know
پیروی پست سارا داشتم فکر می کردم به زودی سینما و ادبیات افغانستان به جایی می رسه که سی سال پیش رو به شکل تاثیرگذاری از درون روایت کنه... بیشمار داستان از عمله های افغان و دختران فروش رفته و بچه هایی رها شده بی حق تحصیل... بیشمار داستان از فقر و تحقیر و سرکوب... سوزهایی از مهاجرت ها و بی وطنی کشیدن ها که آه و ناله ی ما جلوش رنگ می بازه... تا چند وقت دیگه اونها صاحب روایت های خاورمیانه خواهند بود و ما هم وزن ِ آلمانهای بعضی نازی و بعضی نازنازی ِ هفتاد سال پیش، محکوم خواهیم بود... چقدر هم که به جا...