خیلی خوب، خیلی وحشی


خیلی تو کار غرقم... به چیزای دیگه فکر نمی کنم... یعنی اصلن دلم نمی خواد فکر کنم... حتی مثلن به نوشتن... حالا می فهمم حال کسایی رو که می رن تو یه چیزی خودشون رو خفه می کنن... می فهمم چه حال خوبیه که آدم وقت فکر کردن نداشته باشه... وقت خیال ساختن رو، آسمون به ریسمون بافتن رو...

اعتیاد مایه ی بقای بشره... به جان خودم...


To kill a mockingbird


چند وقته هر کتابی رو که دست می گیرم، هر چقدر هم باهاش سر و کله بزنم باز نمی تونم خودم رو توش جا بندازم... قبلن فکر می کردم اشکال از ژانره... از این نویسنده به اون نویسنده، از این خیال به اون خیال، حتی برگشتم به کتابهایی که جلوشون سجده می کردم، اثری نداشت... انگار تو قالب ِ عجیب غریب خودم همچین سفت شدم که دیگه به هیچ شکلی، هر چقدر هم شبیه، در نمی آم... حس می کنم ترجیحاتم، مخصوصن ترجیحات ادبیم، داره وارد یه عصر جدید می شه... 

هر چند که بیست و هشت سالگی واسه اینجور قمپزها خیلی زوده...


When a man loves a woman


خیلیا فکر می کنن طبیعیه که وقتی یه نفر رو تایید نمی کنی یا تحسینش نمی کنی یا حتی ازش انتقاد می کنی، اون آدم ازت فاصله بگیره... و حتی تقصیر رو می ندازن گردن خود آدم... مخصوصن اخیرن متوجه شدم که در ارتباطات رمانتیک، باور عامه اینه که زن اگه می خواد مرد رو به دست بیاره و نگهش داره، باید تا می تونه تحسین و تمجیدش کنه و در مقابل اشتباهات مرد خفه خون بگیره و لاپوشانی کنه... اینی که می گم حرف مادر و مادربزرگم نیست، خیلی هم سن و سالهای الانم هم وقتی می خوان برام آنالیز کنن که چرا رابطه ام به فلان رفت، تقصیر رو از من می بینن و می گن زیادی رُک ام و "رسم و رسوم دلبری" رو نمی دونم!... و زنیتِ زن اینه که مرد رو بالا ببره و بهش نشون بده که تواناست و کارآمده و الخ...

خدا رو شکر انقدر سواد دارم که بدونم اینها نشونه ی نارسیسیسم هستش و اگر کسی رابطه رو به این دلیل به هم می زنه که تایید و تحسین لازم رو نمی گیره یا طرفش کلاسش رو نمی بره بالا، از نظر شخصیتی دچار اشکال جدیه... ایندفعه انقدر بحث بالا گرفت که مجبور شدم برم رفرنس بیارم...

http://psychcentral.com/lib/2010/narcissistic-personality-disorder-in-depth/

 شما هم بخونین، در امان بمونین


یادداشت کمی مربوط: دوست داشتن کار راحتیه... دوست داشتنی بودن و دوست داشته شدنه که هنره



The minor fall, the major lift


یادداشت اول: یادم اومد که هر سال می اومدم اینجا می نوشتم که یلدای خود را چگونه گذراندم... ولی یادم نیومد چرا... شاید چون یلدا به نحوی رمانتیک است و آدم انتظار می دارد در بلندترین شب سال یک اتفاق خوبی بیفتد و اینها... به هر حال یلدای امسال با آنفولانزا و تب بالای 39 گذشت و دو روز بعد که بیدار شدم متوجه شدم یلدا تموم شده و من حتی نمی دونم دیوان حافظ ام کجاس... اینم از این


یادداشت دوم: یک چیزی که در این دیار اصلن پیدا نمی شه تُرکه... یعنی آدم تُرک... حالا چه مال آذربایجان باشه چه مال ترکیه... اینو وقتی تب داشتم متوجه شدم...


یادداشت سوم: این نفر سوم بود که از آلمان اومده بود اینجا برای اقامتِ حدودِ یک سال و داد و بیدادش بر هوا بود که چقدر اینجا همه چیز بکن و نکن داره و چه سیستم سنگینی داره و چقدر آدم احساس خفگی می کنه... من احساس خفگی که نمی کنم هیچ، احساس امنیت هم می کنم ولی گویا آمریکای شمالی رو سینه ی آدمهایی که از اروپا اومدن سنگینی می کنه... در خلال بحث ها به این نتیجه رسیدیم که اون فرهنگی که تو اروپا طی دو هزار سال ایوالو شده رو دارن سعی می کنن به کمک سیستم و با وجود یه تاریخ دویست ساله بین اقوام رنگ و وارنگ برقرار کنن... نتیجه اش همین اُور-کیل ای می شه که شده دیگه...


یادداشت چهارم: اینی که می گم اینجا اصن تُرک نیست واسه اینه که شروع کرده بودم تاریخ عثمانی رو می خوندم... دیدم ما ایرانی ها انقدر دادمون بر هواست که آی آره ما واسه خودمون کسی بودیم و قدرت برتر بودیم و تمدن بودیم و اینا، تمدنِ مفیدمون بر می گرده به همون هزار و چهارصد سال پیش... این عثمانی ها تا پونصد ششصد سال پیش هم برای خودشون کسی بودن...

حالا نمی دونم این دو تا چرا به هم ربط دارن


هالا لالای لالای لالالای لای


یادداشت اول: چند وقته مصرف موسیقی ِ روزانه ام به صفر رسیده... نمی دانم از کی و کجا و چطور... ولی شده و حالا دیگر حتی دلم نمی خواهد روی لینک ِ یوتیوب ِ آفلاین گذاشته شده از بهترین و نزدیکترین آدمها هم کلیک کنم... خجالت می کشم بگویم اینها مثل سرسام می ماند چون با همین «اینها» که عبارت از رو بورس ترین ترانه های حال حاضر باشد، ملتی به سماع می روند... چند وقت پیش دیدم سِر هرمس نوشته « آدم‌ها دوست دارند ترانه‌ها قصه‌ی رنج‌شان را برای‌شان بگوید. می‌گویم چون آدم‌ها خوش‌حال که هستند می‌رقصند. می‌خندند. می‌بوسند. آهنگ گوش نمی‌کنند. آهنگ گوش می‌کنند وقتی یک جایی از درون‌شان خوش‌حال نیست. وقتی یک جایی‌شان درد می‌کند. وقتی جهان‌شان درد می‌کند»... حالا لابد من که دیگر با موسیقی آن حالم نمی رود، برای اینست که جهانم درد نمی کند... باز یادم می آید که «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد»... شانه بالا می اندازم که این هم لابد از این...


یادداشت دوم: ویژوال استودیو در ورژن ۲۰۱۲ اش به ایکس رفته... مجبوریم آپگرید کنیم و به در و دیوار فحش می دهیم... یکی پیشنهاد کرد طی یک حرکت انقلابی با خط درشت بنویسیم بزنیم بالای سرمان که VS 2012 Sucks... بزدل هستیم اما و عمرن از این کارها بکنیم... با دوستی گپ می زدم، می گفت هر پیشرفتی در جامعه ی بشری، از یک جایی به بعد شروع می کند دسته ی خودش را بریدن... دچار انحطاط شدن... بیشتر از نفع، ضرر رساندن... دین را مثال می زد طبق معمول... همینطور که نطق می کرد آه کشیدم توی دلم... کاش این حرفها برای فاطی تنبون می شد... کاش فیلسوفها هم به یک دردی می خوردند تو این زندگی... قبل از اینکه توده ی مردم بهای اشتباهات عده ای احمق ِ خودسر را بدهند!