خیلی تو کار غرقم... به چیزای دیگه فکر نمی کنم... یعنی اصلن دلم نمی خواد فکر کنم... حتی مثلن به نوشتن... حالا می فهمم حال کسایی رو که می رن تو یه چیزی خودشون رو خفه می کنن... می فهمم چه حال خوبیه که آدم وقت فکر کردن نداشته باشه... وقت خیال ساختن رو، آسمون به ریسمون بافتن رو...
اعتیاد مایه ی بقای بشره... به جان خودم...
چند وقته هر کتابی رو که دست می گیرم، هر چقدر هم باهاش سر و کله بزنم باز نمی تونم خودم رو توش جا بندازم... قبلن فکر می کردم اشکال از ژانره... از این نویسنده به اون نویسنده، از این خیال به اون خیال، حتی برگشتم به کتابهایی که جلوشون سجده می کردم، اثری نداشت... انگار تو قالب ِ عجیب غریب خودم همچین سفت شدم که دیگه به هیچ شکلی، هر چقدر هم شبیه، در نمی آم... حس می کنم ترجیحاتم، مخصوصن ترجیحات ادبیم، داره وارد یه عصر جدید می شه...
هر چند که بیست و هشت سالگی واسه اینجور قمپزها خیلی زوده...