یه دیواره که پشتش هیچی ندااااااااره


هنوز به این نتیجه نرسیدم که آیا آدم باید مسئولیت احساسات بقیه نسبت به خودش رو به عهده بگیره یا نه... اگه یکی دوستت داشت، اگه یکی ازت متنفر بود، اگه یکی ازت خرده می گرفت، اگه یکی ازت دلخور بود... ته دلم می گم نه... ته دلم می گم آدم باید بگه به من چه... ولی سر دلم هنوز مطمئن نیستم...

back up to heaven all alone


می گم اینایی که کنار خیابون می خوابن حالشون از ماها خوشتره... ظهر که بدو بدو می رم بیرون یه چیزی برای ناهار بگیرم، یکیشون تو پیاده روی جلوی دفنر لم داده زیر آفتاب داره کتاب می خونه... می دونی من چند وقته وقت پیدا نکردم یه کتاب دست بگیرم... یکیشون زیر پل یه مبل داره و یه قالیچه، گاهی که می رم بُدوئم می بینمش که داره رختاشو تو کانال می شوره یا رو مبلش دراز کشیده و آرنجش رو کشیده رو چشماش... می گم تو دنیای بی خانمانی هم بعضی هاشون که باهوشترن همچین وضعشون بد نیست... شاید از ماها بهتر باشه... وقتشون رو دارن، دلواپسیشون رو ندارن، همه چی آروم می گذره، زمستون هم که بیاد یه گوشه ای رو پیدا می کنن سر کنن... حالا من دارم همه ی وقت مفید زندگیم رو می فروشم که واسه سه چهار ساعت بیداری ِ عصرانه و یه خواب شبانه سقف بالا سرم باشه

می گه ولی عوضش ماهایی که پول داریم می تونیم کارایی رو بکنیم که اونا نمی تونن... جاهایی بریم که اونا نمی رن... چیزایی رو بخونیم و بفهمیم که اونا نمی دونن... ماها زندگی رو بیشتر مزه می کنیم... بیشتر باهاش بازی می کنیم...


قانع نمی شم ولی مخالفت هم نمی کنم... فکر می کنم اصن چی شد که اینجوری شد... چی شد که آدم برای زنده موندن مجبور شد کار کنه؟


Being unique is no longer unique in this world


پس از ناکامی های مکرر و مشابه شغلی ای که اخیرن در زندگی اینجانب رخ داده نمود به فکر افتادم که شاید کمک خارجی نیاز دارم و چون هنوز از ملاقات با موجوداتِ روانکاو و روان-درمان عاجزم بر آن شدم که (با بد بینی مفرط و افراطی) یکی از این کتابای Self Help رو دست بگیرم و ببینم این بیزینس حجیمی که پشت قفسه های این کتابفروشی های زنجیره ای ِ خود فروخته داره اتفاق می افته دقیقن از چه قراره... کتاب مزبور عنوانی داره تو مایه های صد و یک راه که زنها مسیر شغلی و آینده ی حرفه ایشون رو خراب می کنن... خیلی شیک، خیلی عامه پسند...

سخته وقتی فکر می کنی یه شخصیت ِ پیچیده ی فوق العاده حساس و منحصر به فرد داری بعد یه کتابی که اصن نمی شناسدت و تا حالا یه چایی هم باهات نخورده و جلدش صورتیه و برق می زنه بشینه تو روت بگه که چه اعمال قبیحه و بعضن احمقانه ای رو به صورت اتوماتیک مرتکب می شی که گند می زنه به زندگیت... شاید با سی مورد از صد و یک مورد توی کتاب همخونی داشتم... شاید با بیشتر... یه مورد ِ شماره ی صفرم اگه بخوام اضافه کنم به لیست، اینه که اولین قدم در راستای بهبود زندگی اینه که آدم فکر نکنه یه ایکس ِ کمیابیه که نمونه اش تا حالا نیومده... وقتی یه کتاب می تونه تا حد خوبی مشکلات رفتاری/شخصیتی آدم رو لیست کنه، دیگه این یونیکنس بازی ها و سنگ ایندیویجوالیزم به سینه زدن فقط خود آدم رو گول می زنه و لا غیر...


It used to be a funhouse


یکی از کارای زشتی هم که می کنم اینه که راه می رم تو بلاگستان فارسی هی همه رو سرزنش می کنم که انقدر دپرس می نویسن و همه اش نق می زنن و رو به قبله ان و اینا... بعد خودم می آم اینجا عاشورا تاسوعا راه می ندازم


از خاطرت نروم


آلبوم عکسای قدیمی رو ورق می زدم... نمی دونم این عکسا چه جوری خودشون رو رسوندن به کانادا ولی رسوندن... همه تو عکسا تر تمیز... همه خندون... عشق و محبت موج می زنه تو همه شون... حتی تو اونایی که یهویی گرفته شدن و سوژه داره تو حال و هوای خودش یه کاری می کنه...

فکر می کنم اینم از برکات دوربین غیر دیجیتال بوده... که دوربین-به-دست عکس رو حروم ِ لحظه های غم و ماتم نمی کرده... ور نمی داشتن از یه آدم غمبرک زده ی غرق در فکر ِ سیگار لای انگشتانِ کشیده عکس بگیرن که آدم پنج شیش سال بعد نگاش کنه و از شدت هجوم نوستالژیا خون دماغ شه