یکی از کارهایی هم که به نظرم همه می کنن ولی هیشکی بهش اقرار نمی کنه اینه که همه تو سرشون/ذهنشون/دلشون با آدمای زندگیشون حرف می زنن... هر چی آدمه نزدیک تر، مکالمه اینتنس تر... گاهی حتی همونجا تو سرشون/ذهنشون/دلشون با آدمه دعواشون می شه، می رنجن، قهر می کنن، یه مدت دیگه باهاش تو سرشون/ذهنشون/دلشون حرف نمی زنن، بعد دلشون براشون تنگ می شه، یواش یواش دوباره آشتی می کنن، بر می گردن به همون روز از نو روزی از نو... گاهی وقتام آشتی نمی کنن... تو همون قهر می مونن... تو همون دلخوری...
بعد طرف هم معمولن هیچ ایده ای از این سناریوی در حال وقوع نداره... اونجایی قضیه گیج کننده می شه که یارو یهو در دنیای واقعی سر و کله اش پیدا می شه و می بینه هیچی سر جاش نیست... نمی تونی هم بهش بگی آقا برو فردا بیا من امروز دارم باهات دعوا می کنم که... کلن یه وضعیت بغرنجی می شه که حالا بیا و باقالی بار کن...
من خیلی دعوا میکنم باهاشون.
ولی دیگه هیچکدومشون رو از نزدیک نمیبینم و اون دعواهه تنها مجال ارتباط من با اوناست. تراژیکه کاملاً.