-
شاید فارسی اونقدرها هم شکر نیس
جمعه 28 آبانماه سال 1389 21:28
ساعتهای طولانی ِ کار... خوشحال نیستم از اینهمه وقت و توانی که «شغل» ازم می گیره... به نظرم، «شغل» باید چیزی باشه مثل گردنبند که آدم هر چی قشنگ تر و گرونترش رو داشته باشه بیشتر خوش به حالش باشه، ولی اگرم نداشت لخت به نظر نیاد... به نظرم، «شغل» باید چاشنی ِ زندگی باشه نه پلو خورشتِ زندگی... به نظرم، بلا بلا بلا ... رئیس...
-
اینهمه قهر و آشتی... اینهمه ما رو کاشتی
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 22:12
چند وقتیه توی شوکّم... از روزی که باز داشتم سر قضیه ی هدفمند شدن یارانه ها داد و بیداد می کردم و اومد نشست جلوم، لپ تاپم رو بست، زل زد بهم و صاف تو صورتم توپید: به تو هیچ ربطی نداره که اونا چی کار می کنن... تو دیگه اونجا زندگی نمی کنی... اینجا زندگی می کنی... «من دیگه اونجا زندگی نمی کنم»... جمله از این بدیهی تر نمی...
-
بارون بارونه، زمینا تر می شه
دوشنبه 10 آبانماه سال 1389 21:49
یادداشت اول: دردِ روز، خبر حذفِ دانشگاه علوم پزشکی ایران است... لابلایِ سیاهه ی دلایل می خوانم « با ادغام دانشگاه علوم پزشکی ایران میتوان از این موضوع در رتبهبندیهای دانشگاهها، رتبههای بالاتری را کسب کنیم »... ریلی؟... حالا سوایِ اینکه من نمی توانم حرفِ کسی که فارسی را چپکی حرف می زند باور کنم، آیا حذفِ رقابت به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 آبانماه سال 1389 21:34
آدمهای جنگ دیده ی اینطرف آب کم کم دارند بازنشسته می شوند... آدمهای زیادی که از جنگهای جهانی نمانده، بازگشتگان از ویتنام هم حالا نوه هایِ حداقل تینیجر دارند... الانه ی زمانه، کشتار و خونریزی هر چه هست یا از زبانِ مهاجران اروپای شرقی و خاورمیانه روایت می شود، یا از پنجره ی چند اینچ در چند اینچ ِ ویدئوهایِ به لیک رفته...
-
You sing a sad song just to turn it around
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 23:21
کار ِ هشت تا پنج هیچ شکوهی نداره... نظم داره و تکرار داره و بنابراین به آدم آرامش می ده، ولی هیچ شکوهی نداره... حتی اگه آدم تصمیم بگیره که روی پلک هاش رو با سایه ی سبز براق خفه کنه، بازم می شه کاری که هر روز سر یه ساعت معینی برای مدتی معینی روش وقت می ذاره و به محض اینکه تکراری شد همه ی هیجانش نیست و نابود می شه... و...
-
از این روزها
جمعه 30 مهرماه سال 1389 19:54
دیروز سر کار نرفتم... یه ضرب برداشتم ایمیل زدم که آقا جان من امروز آفیس بیا نیستم، مریضم... مریض بودم واقعن... نه از جنس میکروب و تب و اینا... خالی شده بودم... همینجوری راه می رفتم و کارهام رو می کردم و حرفام رو می زدم ولی حس نداشتم... جون نداشتم... آدمی که شارژ آیپادش نیم ساعت پیش تموم شده باشه و تازه حواسش بیاد که...
-
وقتی شیخنا سیبیلش را می زند
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 02:45
بالاخره پروژه به یه جایی رسید که بتونم نفس راحت بکشم... الان که نگاه می کنم می بینم تمام ِ این چند هفته رو عصبی و منقبض بودم... رسمن... و از خودم متعجبم... چون تصویر ِ من از خودم یه آدم ِ قویِ معتمد به نفس ِ مدیر ِ از-این-بادها-باکی-نیستِ همیشه آرومه... و وقتایی که عصبی می شم نمی دونم باید چی کار کنم چون فرضم بر اینه...
-
آدم خوب، آدم مرده است... یا لطفن یه خورده آرومتر عزیزم
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 20:30
اومده بیخ گوشم داره ونگ می زنه که آره فلانی رفته حرفِ منو به شیش نفر دیگه هم گفته و چرا آدمها انقدر عوضی ان و چرا پرایوسی ِ بقیه براشون مهم نیست و هم می آن سرک می کشن، هم دستِ ده نفر دیگه رو هم می گیرن می آرن تو زندگی آدم و گند می زنن به همه چی و شاید یکی دلش نخواد بقیه بدونن و شاید یکی دلش بخواد بقیه بدونن و الخ......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 01:21
دوستِ عزیزتر از جانی دارم که مدتی ازش دور افتاده بودم و الان باز چند هفته ایست دارم می بینمش... داشت تعریف می کرد از رابطه ی تمام شده ای که چه بلاها به سر و چه مصیبت هایی به دلش آورده... که شاکی بود از رسم روزگار... که چرا آدمها این می کنند و آن نمی کنند... چرا آدم انقدر تنهاست و چرا تنهایی انقدر ترسناک است و چرا دنیا...
-
اندر احوالاتِ بارکش ِ درون
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:25
شب زود بخواب... خوابم نمی بره... گلی ترقی دست می گیرم... خاطراتِ بورژوا مآبانه ی از سر دلتنگی... دو تا نیمه داستان می خونم... چشمام گرم می شه... کاش یکی پیدا می شد از دق دلی هاش نمی نوشت... خفه شدم انقدر دق دلی بقیه رو خوندم... می خوابم... صبح ده دِیقه از ساعت قرض می گیرم، عوضش نصف راه رو می دوم... می رسم سر کار......
-
می خوام شصت ساله باشم!
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 21:02
تولدم بود... با اینکه می دونم هر سال همین روز تولدم می شه و هر سال یه سال بزرگتر می شم، هر سال همین که روز ِ تولدم می شه غرق در حیرت به خودم نگاه می کنم که یه سال بزرگتر شدم!... و با اینکه هنوز خیلی جوونم و هنوز که هنوزه بعضی ها جدی نمی گیرنم، گذر عمر واقعیتیه گریز ناپذیر... بیست و شش سن خوبیه... فکر می کنم اگه الان...
-
حکایتِ من و باسن و علامت تعجب یا خوشحالی
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 23:02
دخترک برزیلیه، با پوستِ تیره و چشمهای سیاه براق... دوستی ِ کوتاهمون از اونجایی شروع شد که بعضی صبحها با هم می رسیدیم به استارباکس ِ اونطرف خیابون... اون منتظر کارامل ماکیاتو یا پپرمینت موکا وای میساد در حالی که من بیگل-با-کریم-چیز (نون و پنیر) سفارش می دادم و درحالیکه بیگل عزیز در حال تُست شدن بود صفحه ی اول...
-
هو هو رندانه ی من
جمعه 19 شهریورماه سال 1389 21:27
یادداشت اول: بیدار که می شم می بینم خبری از صبح صادق تو اتاق نیست... فکر می کنم پرده رو بستم که اینجوریه... بازش می کنم، باز خبری از صبح صادق نمی شه... یعنی از آسمونِ ونکوور اخموتر کسی ندیده... با یه من عسل هم نمی شه روز رو شروع کرد... یادداشت دوم: ظاهرن ماراتن مبارک رمضان بالاخره به روزهای پایانی خودش رسید و جمعی رو...
-
خدا خدای مستون، خدای مِی پرستون
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 23:32
یادداشت اول: یه فیلم دیدم از کلمبیا... بعد به این نتیجه رسیدم که بدبختی هم از اون چیزاییه که حد نداره... آخر فیلم جلسه ی پرسش پاسخ بود، یه دختر ِ وایت پرسید که چرا زنِ داستان رفت تو خونه ای که آلردی آتیش گرفته بود (تا سند زمینشون رو از زیر خاک بکشه بیرون) که گیر بیفته و بسوزه؟... کارگردانِ طفلک زبونش بند اومده بود......
-
آخه آدم به پلو هم سُس می زنه؟!
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 23:30
یادداشت اول: الکی خوشم این روزا... کار و گرفتاری از سر و کولم بالا می ره، کامپیوترم خراب شده، ددلاین دارم، ولی خوشم... یه چیزی ام تو مایه های آب که از سر گذشت، حالشو ببر تا خفه نشدی! یادداشت دوم: یه کلیسایی تو آمریکا می خواد مورخ یازده سپتامبر، قرآن آتیش بزنه!... خلاصه انگار که آب تو لونه ی مورچه ریخته باشی، همه ریختن...
-
So you think you can live
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 01:37
یادداشت اول: هی می آم که بنویسم، هی یادم می ره چی می خواستم بنویسم... یادداشت آخر: فحش بدهید، رستگار شوید... بدانید و آگاه باشید که فحش دادن یکی از کم هزینه ترین روشهای فایت بک و خالی کردنِ دقِ دل است... حتی اگر می توانید بزنید لهش کنید، نکنید... به جایش فحش بدهید... ترجیحن در دلتان
-
از این طلب ها
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 20:59
یادداشت اول: جولیان اسنج موهاش رو تیره کرده!... قیافه اش از یه موجودِ نیمه-فضایی ِ مرموز ِ به قولِ اینجایی ها بد-اَس تبدیل شده به رده ی مردِ خانواده و پدر دو تا بچه و درگیر سیاست... کلن رنگِ مو تو تصویری که آدم از خودش به دنیا القا می کنه خیلی تاثیر داره... یا حتی تو تصویری که آدم از خودش به خودش القا می کنه... یادم...
-
از این ستون ها
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 13:46
یادداشت اول: تو هر محله ای همونطور که درمانگاه شبانه روزی هست، کتابخونه ی شبانه روزی هم باید باشه... گاهی وقتا فکر آدم می افته به دل پیچه و استفراغ و خونریزی و لازم داره سه چهار تا کتاب ورق بزنه... لازم داره همونجوری که توی مبل فرو رفته عصر-نوشته های پنجاه سال پیش یکی دیگه رو بخونه... لازم داره از چند تا جمله نت...
-
دیکتاتور بزرگ
جمعه 22 مردادماه سال 1389 20:34
یادداشت اول: خودشیفتگی ِ نویسنده/نمایشنامه نویس اونجایی دیگه خیلی تابلو می شه که یکی از شخصیت های داستان از قدرتِ کلام و نکته سنجی ِ اون یکی تعریف می کنه... یادداشت دوم: به نظرم اگه اینجوریه، خدا هم باید از قدرت مطلق کناره گیری کنه و زمام امور رو بسپره به دستِ توده ی مردم... یادداشت سوم: یکی امروز تو روزنامه نوشته بود...
-
بخشش لازم نیست اعدامش کنید
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 21:46
یادداشت اول: اینکه همه ی ما از الان-هجده-ساله گرفته تا پارسال-سی-ساله یه سری جملات و اشاراتِ مشترک داریم با هم که مامان باباهامون نمی فهمن، نشان از حضور تمام قدِ تک-صدایی در سیستم آموزشیمون داره... اینجوریه که خیل عظیمی از جوانانِ اون مرز و بوم می تونن بشینن دور هم (به فارسی روان) جوک تعریف کنن و مامان باباهاشون هی...
-
گم کرده را تدبیر نیست
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 21:29
یادداشت اول: می گن نوشتن آخرین پناهِ آدمیه... بعد فکر کن یه روز صبح که هنوز چشمات رو باز نکرده می دونی دیرت شده و داری تند تند لباسا رو پس و پیش می کنی که بلوز خنک پیدا کنی و لی لی کنان جورابت رو پات می کنی، یهو به یه گوشه خیره می شی و می بینی نیست... دقیقن نمی تونم توصیف کنم که چی نیست و کجا نیست، ولی نیست... فرض کن...
-
هر دم از این باغ بری می رسد
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 23:34
یادداشت اول: از جمله «بر» های اخیر، اظهار نظر رئیس سابق سیا در مورد حمله ی نظامی به ایرانه... در اینکه رئیس سابق سیا آدم مهمیه شکی نیست... در اینکه یه چیزی می دونه که می گه هم شکی نیست... ولی نکته ی مهم اینه که ایشون رئیس سابق سیا هستند نه رئیس فعلی... نکته ی مهمتر اینه که انگار خبرگزاری های خودمون درست نشنیدن که...
-
اعتیاد!
جمعه 1 مردادماه سال 1389 01:02
یادداشت اول: تصمیم گرفته بودم کمتر چایی بخورم... روز اول و دوم خوب بود... صبح با یه لیوان قهوه ی بدمزه شروع می کردم و تا عصر دیگه کاری به آشپزخونه نداشتم... روز سوم یه لیوانم شد دو تا... فرداش تو خونه هم قهوه دم کردم... و پس فرداش... و روز بعد... تا اینکه امروز صبح رسیدم سر کار و کیفم رو که گذاشتم رو میز با ماگ دویدم...
-
موضوع انشا: علم بهتر است یا دین؟
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1389 22:59
یادداشت اول: گاهی انقدر فکرای جورواجور با هم می آد تو کله ام که دلم می خواد بلند شم وایسم، دست بزنم به کمرم و سرشون داد بکشم تا آروم شن... بعد به صفشون کنم و اونایی که نوبتشون تا آخر وقتِ اداری امروز نمی رسه رو بذارم واسه فردا یا بفرستمشون دنبال نخود سیاهی که برن دنبالش و مثلن یه ماه دیگه بیان... در کل، ایکاش مغز را...
-
از این الک ها
سهشنبه 29 تیرماه سال 1389 22:08
یادداشت اول: برای بعضی آدمها پیش می آد که یه جای زندگی بمونن... به بیانی سخیف تر، گیر کنن... و بعد، مثلن ده سال که گذشت، برگردن و نگاه کنن و با خنده ی کجی بگن: اِ راستی من می خواستم فلان کار رو بکنم یا بهمان جور آدمی بشم... هه هه هه... زن همینطور که منتظر مادر ِ مو حنایی ِ انگار اسکاتلندیشه، تعریف می کنه... دختری...
-
ظاهرن اول مرغ بوده بعد تخم مرغ
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 23:01
یادداشت اول: چندین بار شده که از دور یه آدمی رو دیدم و دلم خواسته پا بذارم جا پاش... بعد رفتم از نزدیک نگاهش کردم یا باهاش صحبت کردم، دیدم انقدری که من برایِ راهی که این آدم تو زندگیش رفته و جایی که الان وایساده هیجان زده ام، خودش نیست... و خودشون اغلب یادشون می آد که وقتی جوون بودن فکرای دیگه ای می کردن و نقشه های...
-
نمی دانم چرا... شاید برای اینکه این دنیا کشنده است
چهارشنبه 23 تیرماه سال 1389 22:53
یادداشت اول: سرده! تا یه خورده هوا گرم می شه همچین کولرها رو می زنن که آدم لرزش می گیره... بیرون آفتاب پهنه ولی من تو شرکت سوئیشرت تن می کنم، تازه بازم انگار سرما تو تنمه! این امر برای تمام اماکن تجاری از جمله مال، سوپر مارکت و حتی بوتیک ها صادقه... واقعن نمی دونم این مخلوقاتِ کانادایی چرا انقدر از گرما وحشت دارن......
-
هرگز جدا جدا، درمان نمی... شود
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 21:30
یادداشت اول: با اینکه در زندگی شغلی/اجتماعی دائم از این شاخه به اون شاخه می پرم، اینرسی زیادی دارم برای تغییر شرایط زندگی عاطفیم... حتی برایِ بهتر شدن هم باز دلم نمی خواد چیزی تغییر کنه... در حدی که حالِ خودم هم از دستِ خودم گرفته می شه... البته ترس از خراب شدنِ در و دیوار بر سر رو هم باید در حسابها آورد... به هر حال...
-
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
دوشنبه 21 تیرماه سال 1389 20:33
یادداشت اول: دکتر لوکس فوت کرده... خبرش رو باز تو صفحه ی لینکهای تازه ی بالاترین دیدم... گویا دلیل فوتش اشتباه پزشکی بوده... راستش دلش رو نداشتم برم مصاحبه ها یا حتی زندگینامه اش رو دوباره بخونم... فارغ از اینکه دانشمندِ بزرگی بود، موجودِ نازنینی هم بود... از اون آدمایی که می شد محکم بغلشون کرد... بهش می گفتیم «ستاره...
-
وقتی وفای ناااااااب... آخ می بُره آدم
جمعه 18 تیرماه سال 1389 02:29
رهبرانِ جنبش خودشون هم انگار دارن واسه اولین بار به مرزهای اعتقاداتشون نزدیک می شن... با اینکه به نظر می آد سی سال پیش یه دور قیام کردیم و همه چی رو ریختیم به هم و دفعه ی اولمون که نیست، ولی دفعه ی اولمونه... انقلابِ قبلی مثل بازگشتِ روح ِ ایرانی بود به Comfort Zone تاریخیش... روح ِ ایرانی با مقدس سازی و پرستش و مذهب...