این سفید آبِ من کو؟!

 

یادداشت اول: چند تا از دوستهای راهنمایی ِ حالا خارج از کشورم رو پیدا کرده ام (و خداوند فیس بوک را حفظ کند)... هر از چندگاهی که همدیگه رو آنلاین گیر می آریم، کانفرس چت‌ای راه می اندازیم کانهو حموم عمومی!... یکی مان که از همان روزهای مدرسه نیت کرده بود تا قبل از رسیدن به بیست و پنج سالگی ازدواج کند، گله می کرد از به سر آمدنِ دِدلاین و رکود بازار! در این راستا، رفتیم به سمتِ بررسی ِ تاثیر ِ مهاجرت در این امر خطیر و شرایط و قوائد و امتیازها... به عقیده ی دو تن از ما چهارتن، پسرهای ایرانی ِ بزرگ شده ی خارج از جمله بُنجُل ترین اجناس ِ موجود در مارکت هستند... چه در مقام دوست پسر و چه در مقام نامزد/شوهر... دلیل‌اش را، تعلق مهاجرت به قشر مرفه جامعه دانستیم و ذاتن پولدار بودنِ بچه های خانواده های مهاجر ِ دهه ی هفتاد و لای پر قو بزرگ شدن پسرهای کذا و آه که پول، آدم را اِسپویل می کند در اکثر موارد... در مقام مقایسه که در می آییم، هر چهارتن معتقدیم که دانشجوی تازه مهاجرت کرده ی آه در بساط نداشته هزاربار قابل تحمل تر است تا سیتیزنِ بیس-ایرانی ِ بزرگ شده ی خارج... آنهاییمان که طرفدار ِ نظریه ی شوهر-پولدار زن-خوشگل هستیم اما، در تناقض ِ مرکب می مانیم... 

به هر حال فارغ از نتیجه گیری و آمیخته با اندکی شرم، از این صفحه گذاشتن هایمان بسیار لذت می برم... دوباره حس ِ مدرسه و مانتو سورمه ایِ بد دوخت و شلوارهای به التماس تنگ شده (لوله تفنگی) و زنگ تفریح روی آسفالت نشستن و دور از چشم ناظم مقنعه ها را در آوردن توی سرم می دود... در این وادی، موضوع صحبت اصلن مهم نیست :-) 

 

یادداشت دوم: دولتِ اوباما تاکزیک اَسِت ها رو داره می خره... بد ظلمیه به مالیات دهنده ها و خب دولت هم خارج از چهارچوب وَرَم می کنه... مردم عصبانی ان... الان وقتشه که بر اساس ِ قانون طبیعت، خائنین/ضعیفها بمیرن و حق به حقدار برسه... اما دولت نمی ذاره و نمی تونه هم بذاره... توی آخرین نظرسنجی هایِ وال استریتِ بی شرف و بی وجدان، اکثریتِ اکونومیست ها معتقد بودن که مارکت از سپتامبر امسال دوباره راه می افته اما درصد بیکاری به رشد خودش ادامه می ده و تو نیمه ی دوم ۲۰۱۰، به ده-یازده درصد می رسه (الان یه خورده بیشتر از هشت درصده و تا همین جاش هم بی سابقه اس)... بعد از اون هم دو-سه سال طول می کشه تا همه چی ریکاور شه... بر اساس ِ آخرین پیش بینی ها، قیمتِ مِلک تو ۲۰۱۰ به مینیمم می رسه و بعد مثل لاکپشت شروع می کنه به رشد... ونکوور خیلی افت داشته... تورنتو رو نمی دونم و کنجکاوم بدونم... شمال شرقی ِ یو-اس (پنسیلوانیا و ایلینوی) مثکه کمترین تاثیر رو از سقوط قیمتِ ملک داشته... آینده ی افتضاحی برای دلار پیش بینی می شه... همین الانش (چند هفته پیش) چین گفته که می خواد پشتوانه اش رو از دلار برداره و بذاره رو یه چی دیگه... 

چی بگم... تاثیر ِ این همه، حتی تو شب نشینی های هفته ای یکبار ِ ما هم معلوم می شه که با دقت بیشتری به ستونِ قیمت توی منو نگاه می کنیم یا تاکسی شِر می کنیم یا دیگه هر موقع حوصله مون سر رفت نمی پریم پشت ماشین بریم یه وری... من وضعم خوبه به نسبت... یکی از دوستام در منطقه ی خاکستریِ قبل از لِی آف به سر می بره و ممکنه لِی آف بشه... ممکنه هم هست نشه... یکی دیگه از دوستام وقتِ کمی داره برای کار پیدا کردن و داره بین ونکوور و تورنتو، تورنتو رو انتخاب می کنه... بد استرسیه...

 

 

طولانی شد... باز از همه چی گفتم جز از اون چیزی که می خوام... ایشاله تو پست بعدی

ناگهان چقدر زود فلان

 

این هفته زود گذشت... از کار که اومدم بیرون آفتاب شده بود... این آسمونِ ونکوور هم تو دل دلِ تابستون شدن یا بهار موندن، ما رو کشت... انگار که بخواد بعله ی سر عقد بگه! صبح باید چتر دست بگیری، عصر باید عینک آفتابی بزنی... تا کلید انداختم به در، برایِ هزارمین بار گفتم که باید کتابها رو بردارم ببرم کتابخونه... دیگه خیلی داشت دیر می شد... و بردم... کتابِ «پرنده ی من» ِ فریبا وفی دستم بود (واقعن شاید برای بار دهم بود که می خوندمش!) و «سه کتاب» ِ زویا پیرزاد... زندگی بود این «سه کتاب»... حکایت ِ دگرگیسی ِ قلم ِ یک نویسنده... زویا واقعن نویسنده اس... جوری از نویسنده که تو دنیای پرادعا و پرمدعی و روشنفکر پرستِ امروز، نظیرش کم پیدا می شه... نویسنده ایه که خودشه و خودش مطبوع و ساده و خوندنیه... و این سادگی ِ بدون ِ خسته کنندگی کم متاعی نیس ها... حکم چاغاله بادوم تو فرنگ داره!  

دفتر اولش، «مثل همه ی عصرها»، مجموعه ی هفده داستان در قطع ِ وبلاگی بود... احتمالن مرور کننده ی تجربه های روزانه ی خودِ نویسنده...

هر روز با خودم می گویم «امروز داستانی خواهم نوشت» اما شب، بعد از شستن ظرفهای شام خمیازه می کشم و می گویم «فردا، فردا حتمن خواهم نوشت.» -- پارگرفِ اول از داستان ِ اول از دفتر ا ول 

 

دفتر دومش اما، چهار داستانِ نیمه بلند بود... آدمهای داستانها همه جوان و اگر زن، درگیر ِ آغاز زندگی مشترک و مجادلات و مصالحات و شکست ها و گاهی پیروزی ها... و اگر مرد، درگیر ِ کلید زدنِ بیزینس و حرکت از مادر به سویِ زن و تشکیل زندگی ای از آنِ خود... 

یک سال بعد از آشنایی شان، مادر لیلا وقت معرفی علی به عمه ی لیلا که تازه از آمریکا آمده بود گفت «علی آقا، نامزد لیلا جان.» --پاراگرافِ اول از داستانِ اول از دفتر دوم 

 

دفتر سوم یه داستانِ بلندِ سه قسمتی بود از دنیایِ ارمنی های ساکن ِ کناره ی شمالی... با اسمهایی که من ِ مسلمان به دنیا اومده تا حالا به گوش نشنیده بودم... اینجا یه خورده از دستِ نویسنده شاکی شدم... داستان روی هم رفته قشنگ بود... ولی فقط قشنگ بود... و من همه اش به امیدِ این می خوندم که الان فلان جور بشه یا فلان اتفاق ِ رمانتیک بیفته یا داستان بشکنه یا بالا بره یا هر چی... و چقدر فرصت داشت برای انواع ِ بالا و پایین رفتن ها و بازی کردن ها... اما دریغ... دریغ و افسوس... زویا «پشن» نمی ذاره تو داستاناش... کشمکش یا ویرانگریِ یهویی نداره... به اوج رفتن ِ یکدفعه ای هم نداره... دلم می خواست که داشت... اینجوری آدم تاب نمی آره... من یعنی تاب نمی آرم...

 

خلاصه اش اینکه کتاب رو پس ندادم و به این بها مجبور شدم همه ی جریمه هام رو بدم تا برام تمدیدش کنن!... باید یه بار دیگه بخونمش... با دقت، با کنجکاوی، نه در مقام ِ تحلیلگر بلکه مثل یه دانشجو... بلکه بیشتر دست به تمرین ببرم...

دو تا کتابِ دیگه هم برداشتم آوردم... یکی مجموعه داستانی از سیمین ِ دانشور و یکی دیگه «سلوک» از محمود دولت آبادی... کتابخونه یک عالمه از کتابای کوچولو کوچولویِ محمود دولت آبادی رو آورده بود علاوه بر اونایی که قبلن داشت... لازمه یه برنامه ی منسجم بذارم برای خوندنشون... اما فعلن که توسطِ بانوانِ ادبیات معاصرمون تسخیر شدم! 

 

همه ی پست شد تحلیل کتاب و کتاب بازی... می خواستم یه خورده خودمو تحلیل کنم... از دستِ خودم و بعضی از دیگران ناراحتم این روزا... حالا ایشاله تو پست بعدی...

جمعه، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر

 

دیگر زیاد فکر نمی کنم...  

می خواستم چیزی بنویسم، داستانی مثلن... داستانِ مرد سربه‌راهی که کارمندِ دفتر وکالتی در یکی از محله های شیک شهر است، زیاد حرف نمی زند و هیچوقت مثل بقیه ی همکارانش از پشت به منشی ِ خوش پوش دفتر زل نمی زند... سر ساعت می آید، سر ساعت می رود و هر روز مثل دیروز همه کارش را مرتب و منظم انجام می دهد... همسری دارد که معلم دبستان است، عینکِ کائوچویی می زند و موهایش را به دقت پشت سرش گوجه می کند... دخترش شانزده ساله است، اخیرن موهایش را بنفش کرده و حلقه ای به پره ی بینی اش دارد... یکشنبه ها با همسرش به کلیسا می رود و گاهی از باقیمانده ی حقوق ماهیانه اش کمکی به صندوق اعانه می کند... جوانتر که بود گاهی دخترکش را به پارک می برد، ماهی های توی استخر را نشانش می داد و سعی می کرد شمارشان را از این هفته به هفته ی دیگر داشته باشد... اما آنروزها به هر حال تمام شده اند و دخترک حالا دیگر شانزده سالش است... وظیفه ی شرکت در سایر مراسم و جلسات را به همسرش سپرده و با اینکه شهر اخیرن خیلی توسعه پیدا کرده و محل جولانِ غریبه های چرک و خاکی شده، اما همسرش هنوز همه ی شایعات و اخبار را تحت کنترل دارد... حتی گاهی می شود که در مورد غریبه ها یا تازه رسیده ها هم چیزهایی می داند... مثلن دیروز یکی را توی خیابان نشانش داد و تعریف کرد که چطور خانه اش توی شیکاگو طعمه ی آتش شده و همسر و نوزادش سوخته اند و او هم کار و باقیمانده ی زندگی اش را ول کرده و حالا با کامیون بار به مرز مکزیک می برد و در کل توی جاده زندگی می کند... مرد گوش می دهد اما به خاطر نمی سپارد... می داند که هر وقت بخواهد، همسرش با همین آب و تاب همه چیز را از اول برایش خواهد گفت... 

مرد موجود نازنینی است... اینطور که بر می آید نه به کسی آزار می رساند، نه جایی را به هم می ریزد و نه حتی سر و صدایی می کند... جورابش را هیچگاه روی مبل نمی اندازد و اگر سر غذا خرده نانی کنار بشقابش بریزد، قبل از بلند شدن به دقت جمعش می کند... سر ساعت می آید، سر ساعت می رود، و هر روز مثل دیروز همه کارش را مرتب و منظم انجام می دهد... 

 

خواستم چنین داستانی بنویسم... بعد دیدم آخر ِ داستان مرد خودکشی می کند... این شد که منصرف شدم...  

بهتر است دیگر زیاد فکر نکنم...

بگذر ز من ای آشنا!

 

یادداشت اول: چند وقته می خوام اینجا یه چیزی بنویسم؟ پنج روز؟ یه هفته؟ افسار روزها از دستم در رفته... شدم مثل کابویی که پاش تو رکاب گیر کرده و داره کشیده می شه رو زمین! 

 

یادداشت دوم: نیم ساعت وقت داریم که باگ رو پیدا کنیم... در حالی که دارم هشتاد کیلو لاگ رو زیر و رو می کنم به این نتیجه می رسم که عجب کار مزخرفیه... همکارم دو متر اونورتر نشسته و با یه اشتهایی فایل ها رو زیر و رو می کنه که انگار داره دنبال ِ گنج می گرده! آخرشم خودش مشکل رو پیدا می کنه... فکر می کنم قضیه همون دغدغه ایه که من ندارمش... دغدغه ی مهندس بودن... دغدغه ی حل مشکل... دغدغه ی ساختن و بنا کردن... دغدغه مثل ِ پدال گازه... موتور اگه همه ی قطعه هاش سر جاش باشه و باکش هم پر باشه، بازم باید گاز بدی که چرخ رو بچرخونه و کل سیستم یه تکونی بخوره... وگرنه بی وقفه و بی خود وز وز می کنه و بنزین می سوزونه...  

همکار یه فراخوان می فرسته که بیاین جمع شیم بحث کنیم سر راه حل های موجود... با هزار کیلو ژول اینرسی صفحه ی «جن و پری» رو می بندم و راه می افتم به سمت اتاق میتینگ... تو دلم می خونم:  

ما نبودیم و تقاضامان نبود
رتبه ی کنکورمان در کار بود
در هوای نوجوانی و به گوش
حرفِ این و آن چراغ راه بود

 

ای امان... ای فغان!

 

یادداشت سوم: حتی برادرم که هیچوقت تو ذوق کسی نمی زنه می گه جای تو بودم بیشتر فکر می کردم... همینجوری بی حساب نمی زدم زیرش... اما من زدم... تکلیفم با خودم معلومه... حالا شماتت ها و سرزنش ها ادامه دارد تا آبها از آسیاب بیفته... مادرم همینجوری با قیافه ی درهم و ناراضی می شینه جلوم و هیچی نمی گه... آخه نمی دونم اینهمه چون و چرا با ما غزل خوانان چرا
خرده گیری بر سبکباری ِ مجنونان چرا
گر گواهی بر جنون و بی سر و سودایی ام
پافشاری بر behave کردن مثِ آدم چرا؟! 

(ذوق شاعریم هم که گل کرده این روزا!) 

نه اینکه I don't give a shit... ولی خب همینه که هست... فکر نمی کنم که اشتباه کردم... 

اما به کارما معتقدم... می دونم در نتیجه ی این سرکشی ها، باید منتظر اتفاقاتِ ناخوشایندی باشم! دوستِ دوری همینجوری که جلوم نشسته می گه «نگران نباش... تو اصفهانی زرنگی هستی... بالاخره راهت رو پیدا می کنی!»... به اصفهانی بودنم فکر می کنم و به اصفهانی که فقط دوبار دیدمش و به اینکه دیگه باید برای تهرانی ها هم، این جنرال، صفتی قائل شد... همانطور که برای مشهدی ها و همدانی ها و اراکی ها و یزدی ها و کردها و لرها و شیرازی ها و آبادانی ها و برای هر خطه ای صفتی داریم! تهران هم به لحاظِ بافت و پیشینه، هویتی ه برای خودش... تحمیل می کنه خصوصیاتش رو به ساکنانش... رنگ پس می ده حتی به رهگذران... گذشت اون وقتی که تهران مجموعه ای بود از کاروانسراها و باغات و کشتزارها و تهرانی ها معروف بودند به سادگی و ساده لوحی... که تازه اون طهران بود و تهران نبود... بیابان و دشت آزادگان بود!

من باشم می گم تهرانی ها بدبینن... «حرف در بیار» ان... «توهم توطئه» ان... تهرانی ها از تبار دایی جان ناپلئون ای هستن که همه چیزش زیر سر انگلیساست و از هر چیزی یه تراژدی استخراج می کنن که خودشون سهرابش هستن... نمی شه از بغل یه تهرانی رد بشی و متهم به این نشی که یه منظوری داشتی... یه کرمی ریختی...  یه کاسه ای زیر نیم کاسه ات یا یه ریگی به کفشت بود... و اشتهاشون برای اینطور انگ زدن به دیگران خیلی بیشتر از استانداردهای ایرانی/جهانی ه... اما اگه ایده و صفت دیگه ای برای تهرانی ها دارین می تونین به اینجانب پستش کنین... عمری قد بده یه پروژه ی تحقیقاتی مثل تاکسی نوشتِ سروش صحت یا ناصر غیاثی راه می اندازم که هم جستجو باشه و هم پروف!  

 

 

بعدن نوشت: تو چرخ خوردن های بین لینکهای بالاترین، این یکی رو دیدم در راستای صفت چسباندن به ملیت ها... حسن اتفاق بود

آه که اینطور!

 

یادداشت اول: یادتونه گفتم که می خوام کامپیوتر رو ببندم بذارم کنار در طول تعطیلات؟ خب اونروز جمعه بود... گزارش هفتگی رو که نوشتیم و اعترافاتمون رو که مرقوم فرمودیم و طلب بخشش و مغفرت هم که کردیم و سبکتر و شادتر از کودکِ یک سال و نیمه هم که آمدیم خانه، ساعت دوازده و نیم شب داشتیم مسواک می زدیم که تلفن ِ محترم زنگ زد و کوهی از باگ روی سرمان خالی شد و نشان به آن نشانی که تا دم صبح به آفیس وصل شده بودیم و داشتیم باگ ماستمالی می کردیم... ای خدا این تکنولوژی را لعنت کند و ایضن این استعدادِ ما را در نیت کردن... به حق پنج تن صلوات

  

یادداشت دوم: سرخوشی ِ اندکِ این روزها همراه با کمی بیهودگی و جز سر کار رفتن و برگشتن کار دیگری نکردن، خبر از آمدن ِ بهار می دهد... در صددم راهی زنم که آهی بر ساز آن توان زد... البته که تا اینجای زندگی همـه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر، ولی باید که آلایم تن ِ خود را به این پی ها، اگر خواهم که بگریزم ازین افسوس و واویلا...

 

یادداشت سوم: هیچ نمی دونستم برای پیام نور رفتن هم باید کنکور داد... به سرم افتاده بود اپلای (!) کنم برای رشته ی زبان و ادبیاتِ پارسی ِ غیر حضوری که نه سیخ ِ زندگی بسوزد نه کبابش و غیر حضوری ترین جایی رو که می شناسم همانا پیام نور بود و درس خواندن در پیام نور خودش در بدو امر تجربه ای بس مضحک و باب ِ طبع اینجانب می نمود ولی چه کنم که افتاد مشکلها... از تو چه پنهان که حذر از عشق ندانم، من دیگه کنکور دادن نتوانم نتوانم... خلاصه که رفت در ظلمتِ غم آن شب و شبهای دگر هم... کنمش گه ز هوس نیم نگه هم... نروم لیک به سویش اونقدر هم ;)

 

یادداشت چهارم: زیاده عرضی نیست جز گمشدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند ولی تو باور نکن... دلم یک عدد ماوس قلمی می خواهد و پدرم را می خواهد و برادرم را نیز و هوا کیپ است و خانه ی دوست دووووور! باید بیلیط رزرو کنم زودتر... کفشهایم کو؟!