اگر الان خیلی بیکار نبودم از یلدای امسال نمی نوشتم... فکر نمی کردم روزی بیاد که برگزار کردن یلدا به یک «شاید، اگه وقت کنم» تبدیل بشه... ولی اومد و شد... شاید هم دارم در لبه ی افسردگی به سر می برم و بیخودی فکر می کنم سرم خیلی شلوغه... به هر حال امسال یلدا رو با ابسلوتلی هیچی برگزار کردم... آخر شب هم همینجوری که داشتم مسواک می زدم تفعل زدم، این غزل تشریف آوردن:
شهریست پر ظریفان، وز هر طرف نگاری یاران صلای عشق است گر می کنید کاری
طبعن تشکر کردم و کتاب رو بستم... حافظ ِ درونم خیلی وقته خودشو زده به اون راه و اصن متوجه شرایط نیست
به خودم قول می دهم روزی از این دائم دویدن ها دست بردارم... روزی چند بار به خودم قول می دهم... از صبح که توی رختخواب سر خودم داد می زنم که بلند شو بلند شو، دیر بجنبی فلانی زودتر از تو می رسه سر کار - که انگار چه جنایتی ست نفر دوم بودن... تا شب که باز سر خودم داد می زنم که بخواب بخواب، دیر بخوابی فلان - حذف به قرینه... به خودم قول می دهم روزی انقدر امن خواهم بود که دست بر می دارم از سگ دو زدن و تبدیل می شوم به یک زن ِ ساده ی کامل... که تنش بوی شیرینی بدهد و از دستانش محبت بچکد... به خودم قول می دهم کودکم را توی زندگی ِجمع و جور ِ خوشبخت بار بیاورم - این مرض ِ قدیمی ِ بچه دار شدن باز درونم شدت گرفته... دکتر که می خواهد همه ی ارادتش را بگذارد تا مرا با چهارچوب های معمول ِ هزار بار زندگی شده نیازارد خودش را پیچ می دهد: اول باید یک پارتنر مذکر پیدا کنی... من که شوخیم گرفته: اوه، ریلی؟! احساس حماقت می کند؟ بکند... نمی داند چقدر بند بند وجودم چهارچوب معمول ِ هزار بار زندگی شده می خواهد... که محکمتر از هر قسم و آیه ناآرام ِ دلم را به رسمیت نشناسد و محکومم کند به زندگی ِ روی خط وضوح... آدمها فکر می کنند با نگاه کردن طرفشان را می شناسند... اشتباه است... طرف می تواند همه ی عمر سر در طلب چیزی بدود و مقصودش چیز دیگری باشد... یعنی در این حد احمق...
وقت ندارم خبر بخوانم... وقت ندارم از دیوار بالا رفتن های برادران بسیجی را از خلال عکسهای خبرگذاری پیاز و شلغم نچ نچ کنم... وقت ندارم فکر کنم که آیا جنگ می شود و پشتم بلرزد و دلم نیز... آیا سیب زمینی ام؟... خیر. سیب زمینی هر روز ساعت هفت بیدار نمی شود و مادری ندارد که کمرش گرفته باشد و پدری ندارد که در غیابش هزار خرده کاری هی عقب بیفتد و پروژه ای ندارد که هر روز از یک جایش ناله بلند شود و فلسفه ی زندگی ای ندارد که گمش کرده باشد و الخ... ایضن سیب زمینی هیچوقت ریشه هایش را نمی گذارد روی کولش فرار کند و هر بار از آن باغ بی برگی بری می رسد با عذاب وجدان خوشحال شود که چه خوب شد اینجایم و آنجا نیستم... بله سیب زمینی این مشکلات را ندارد و من دارم و همین وجه تمیز ماست... فی الواقع مشکلات است که آدمها را از هم جدا و فرقه فرقه می کند نه گوناگونی زبان آنطور که در افسانه ی برج بابل مرقوم فرموده اند... که البته شاید آدمها آنوقت ها از این مشکلات نداشتند... انگلیس و بسیجی و دیوار سفارت نداشتند...و همین شد که خداوندگار قادر و توانا مجبور شد مداخله کند و به انگولک ِ زبانشان بپردازد تا بینشان تفرقه بیفتد... ما اما، ماشاله اسباب و لوازم و نیروی انسانی به قدر کافی داریم... همین است که دیگر خداوندگار قادر و توانا نیازی به مداخله نمی بیند و کلن رفته پی کارش...
بعله... درست فکر کنی می بینی همه چی میک سِنس می کنه
گودر کردن مثل دم غروب جمع شدنهای زیر بلوک بود... یا برای غیر اکباتانی ها، ته کوچه... یه چرخ که توش می زدی مثل این بود که یه دور از سر تا ته پاساژ رو رفتی و با همه ی اهل محل یه حال احوالی کردی... روزنامه ی شخصیمون بود یه جورایی... لیست آدمها و وبلاگات رو که تنظیم می کردی انگار می گفتی قربون دستت یه صفحه سیاسی بذار، دو صفحه اجتماعی، چهار صفحه سرگرمی، یه ستون ثابت از جوکهای روز، بقیه اش رو هم درد دل و داستان و نقل و بحث... گاهی یه فکری می زد تو سرت، از اینایی که نه سر داشت نه ته و نمی دونستی کجای زندگیت باید آویزونش کنی، می رفتی نوت می زدی... ملت هم نیک می فهمیدنت... یعنی اصن انگار یه ستون تو گودر بود برای همچین فکرایی... خوب می شد آدم بی ربطی بود تو گودر...
من فکر نمی کردم گودر باز باشم... بیشتر وبلاگ می خوندم تا آدم فالو کنم و دست به شر کردنم هم زیاد تند نبود... ماجرای بسته شدنش که پیش اومد و مرثیه سرایی ها شروع شد گفتم من که طوریم نمی شه... وبلاگام رو دارم و همین از مال دنیا ما را بس... ولی الان که لیوان چایی رو برگردوندم رو کیبرد، یهو یادم اومد که ای دل غافل، الان اگه گودر بود می رفتم یه نت می نوشتم... دو تا کامنت می ذاشتم حالم می اومد سر جاش...
اونوقت نبودن گودر یه مشکله، بودن پلاس یه مشکل بزرگتر... یه جوری همه مون رو هررری ریختن توش که حس قرنطینه ی تو کتاب کوری رو دارم... اون اولش که همه هاج و واج بودن تو آسایشگاه... همه جا سفید بود... طراحیش رو هم که قربونش برم... یه چیزی عَلَم کرده در حد کوبیسم در زمینه ی یوزر اینترفیس... نه سرش معلومه، نه تهش معلومه، نه هیچی...
می گم بیاین بریم شمال... تو یه ویلای سرد سه لایه بافتنی بپوشیم با جوراب کلفت... رو چوبهای تو شومینه چایی درست کنیم... بریم بچسبیم به شوفاژ... همونجوری تا صبح حرف بزنیم... اتاق که هوا گرفت کم کم پلکامون سنگین شه و همونجا بغل شوفاژ بخوابیم...
یادداشت اول: اهمیتِ انجام دادن ِ کار از راه سختش... که انگار هر چی با مصیبت بیشتر یه کاری رو انجام بدی ارزش نهایی بیشتره و دستاورد بالاتر و والاتر... براش مهمه که فلان پرتره رو از رو مدل کشیدی یا از حفظ... پاک کن زدی یا نزدی... از رو انداختی یا مداد رو گذاشتی رو کاغذ و تا طرح تموم نشده برش نداشتی... پنچری رو که خواستی بگیری جک زدی یا با زور بازو ماشین رو بالا نگه داشتی... تلفظ مکرر ِ «اینجوری که کاری نداره»...
یادداشت دوم: می گن داستانها برای کسایی اتفاق می افتن که بتونن تعریفشون کنن... با این حساب فکر کنم توانایی داستان گویی (داستان سرایی؟ داستان رو می سراییدن قدیما؟ می خواستن داستان بگن شعر می گفتن؟ کارشون درست بوده؟ داستان بعد از شعر اختراع شد؟ حوصله ی واژه ی جدید نداشتن؟) رو از دست دادم... البته با این فرض که یه موقعی داشتمش... زندگی روی خط صاف می گذره...
یادداشت سوم: زبان ابیوسیو... زبان گره خورده در لیچار و دری وری... زبان ِ ببین ما چه کولیم و بی اعتنا... زبان ِ توهین می کنیم چون می تونیم و احترام و اخلاق و متانت خر استند جملگی... زبانی که با دو زار سواد می فهمی متکلمش درگیر خشم های اساسی و ریشه ایست توی زندگی... که استیصال و التماس برای جلب توجه توش موج می زنه... که بیشتر به استفراغ می مونه تا کلام... اینجا تو تینیجرها و سال اولی های کالج دیده می شه... اونجا؟ شاید همه جا...