کلمات
رسولانِ بی یارند
آنچنان که بی چشمداشت
گاه صلیب ِ حزن به دوش می کشند
و گاه نیاز و ناز به نیش
و گاه هم در نگاهی تر
آنچنان حل می شوند
که نتوانی
قصه و غصه را از هم جدا ببافی
و اسمت را
مردمان می گذارند
افسانه پرست
گناهت، در سادگی ات بود
باید نشانی را
از کسی می پرسیدی
که می شناخت
دغدغه ی داغ ِ دلت را
یه ایده ای هم بود که این دوستمون داشت... ایده که چه عرض کنم... آیدیا بود بیشتر... می گفت بلاک های اولیه ی سرمایه داری و اسارت مدرن رو اونایی گذاشتن که از اشراف و نجیب زاده ها نبودن ولی از صفر شروع کردن و به ثروت رسیدن و همیشه ارتباطِ سایکو پثیانه ای به قشر متوسط-فقیر-کم فرهنگِ جامعه داشتن... که اشرافیت با وجودِ اشتیاقش برای انباشتن ثروت هیچوقت در حدِ خودش نمی بینه که بیاد اقتصادِ کلان و مشتری محور راه بندازه و سیستم اسارتش هرگز از حالت رعیت پروری خارج نمی شه...
حالا سوای اینا، یکی بیاد برای من توضیح بده چرا ایده با آیدیا از نظر دامنه ی معنی فرق می کنه؟ ما خرابش کردیم یا فرانسوی ها؟ یا من اخلاقم خرابه امروز؟
یه روزایی هم هست که جویدن آدامس ِ صورتی ِ هوبابوبا و یواشکی نگاه کردن دانلد داک رو یوتیوب هم اوضاع رو بهتر نمی کنه...
شاید اگه آدامس سبز داشتم...
شب که به دیر می رسد
خودم را می بینم که نرم ترم
آسان تر، شاید حتی بی واسطه خندان تر
روزگار اشتباه کرد
که از من یک آدم ِکارمندِ خاکستری ساخت
یکی که به ساعت ِ مرغ می خوابد و به ساعت خروس بیدار
به رنگین کمان اخم می کند
و با باران دعوا
آه که اگر گذارم بیشتر به دوی صبح می افتاد!