شلوغی ها را
می پیچم لای آرزوهایم
که سالهاست گنگند
مثل یک دسته سبزی در هم
لای روزنامه ی پر از شعار
ولی خاموش
سرم هم که منگ از کافئین...
جوری آرام از کنار زندگی می گذرم
که خبر نشود
مبادا طنابش به پایم بپیچد
و پخش شدن دسته ی سبزی بر کف آسفالت را
به خنده بنشیند
که سکندری خوردن از آنِ ماست
حتی اگر تقصیر ما نباشد
شعر کم دارم این روزها
یه روز هم گوگل پلاس رو باز می کنی می بینی #KurtVonnegut در صدر چشمک می زنه... با اینکه تا به این لحظه غائله رو به مگان فاکس و جی-درایو باخته، همچنان استوار بر موضع خودش پافشاری می کنه... بعد یهو امیدوار می شی به اوضاع دنیا و آدمها... با همین یه هش تگِ ساده... با همین دلخوشی ِ کودکانه که: اِ، امروز آدمهایی که از آقا ونه گات حرف زدن از تعداد آدمهایی که از بانو تیلور حرف زدن بیشتر بوده... پس شاید زندگی انقدرها هم خالی نباشه... شاید اگه رشته ی صحبت رو با غریبه ی توی اتوبوس ادامه می دادی یه چیزی از توش در می اومد... شاید نباید انقدر از همه چی ناامید بود و از کنار اتفاقات سرد عبور کرد!
شاید باید فیس بوق ام رو ببندم جمع کنم برم پلاس... یو آی اش بهتر شده... می شه تحملش کرد
شایدم باید فیس بوق ام رو ببندم جمع کنم پی کارم و دیگه هیچ جا نرم جز تو لاکم...
باید فکر کنم!
صندلی ام را کج کرده ام توی سایه، نشسته ام رو به پنجره، و سعی می کنم آنقدر ساکت باشم که حضورم را از بن بشود انکار کرد... با اینکه انگشتانم را می سوزاند، لیوان چای داغ را محکم در دست نگه داشته ام و جرات ندارم روی میز بگذارمش، مبادا صدایی کند... نفسهایم را حتی محتاطم، مبادا ذره ای هوا را جابجا کند... همه ی اینها، انگار می خواهم بودنم را، حضورم را، اینکه یک میز و سه انگشت با حلقه کردن بازوانم دور شانه هایت فاصله دارم را، منکر شوم... زل زده ام به زندگی ِ مایوس کننده ی جاری پشت شیشه ی پنجره و انگار مسابقه، بیهودگی اش را با بیهودگی خودم جفت می کنم... ولی با هر بار سرک کشیدن آفتاب، رعایت می کنم که دزدکی نگاهی بیندازم به ته رنگ ِ قرمز ِ روی موهایت و آن شوخ طبعی ِ طره ی کج شده ی کنار گوشت و از آنجا سر بخورم روی آویز گوشواره و گردن و شانه هایت تا برسم به انگشتان سفیدت که پنداری لابلای برگهای روزنامه پر می زنند...
بعد دوباره نگاه می دوزم به زندگی مایوس کننده ی جاری پشت شیشه ی پنجره و برای هزارمین بار آرزو می کنم که ایکاش انقدر نمی خواستمت...
داشتم غذای سالم مشتمل بر ماهی و سبزیجات تازه می پختم... پیرکس رو از تو فر در آوردم، غذا هنوز آب داشت... گذاشتمش رو گاز که آبش بجوشه و ماهی بمونه و سبزی های رنگ و وارنگ (چون می دونین که، سبزی لزومن سبز نیست)... بعد از کشیده شدن آب غذا، پیرکس رو گذاشتم رو کابینت... از آشپزخونه رفتم بیرون، ده ثانیه بعد برگشتم، دو قدم مونده به کابینت پیرکس منفجر شد... تیکه هاش خورد تو شکمم و افتاد زمین... پیرهنم نازک بود و با یه مقدار زاویه ی اشتباه، به راحتی می شد که تیکه های درشت شیشه از پوست و گوشت بگذرن و مثلن بخورن تو طحالم... یا از اون بدتر بخورن تو صورتم... یا از اون بدترتر، تو چشمم...
بعله آدم می تونه در لحظاتِ پایانی ِ پختن یک غذای سالم، در حالی که فکر می کنه داره به سلامتیش لطف می کنه، بزنه خودش رو به صورت جدی، خیلی جدی تر از بریدن انگشت و اینها، ناکار کنه... آدم می تونه در لحظاتِ پایانی ِ پختن یک غذای سالم ِ مملو از سبزیجات یهو کور شه!
حالا سه روزه که دارم از جای جای خونه خورده شیشه جمع می کنم... امروز دیدم یه تیکه شیشه توی سماغ ِ هفت سین افتاده که البته کفم برید چون میز هفت سین مترها اونورتر از محل وقوع حادثه قرار داشته و داره... و سه روزه که از گاز و فر می ترسم و دارم غذای سرد می خورم... امروز متوجه شدم که منفجر شدن ظرف پیرکس هرچند که آسیبِ آنی بهم وارد نکرد، به جاش پدر معده ام رو در آورد... بعله، گاهی وقتا هم آدم فرمون رو اشتباه می چرخونه، دو کیلومتر جلوتر می ره تو دره... ولی انگار رفتن تو دره گارانتی شده اس و ازش گریزی نیست!
بعد می بینی به همین راحتی آدم می تونه بمیره... در یک غروبِ ابتدای بهار، در حالیکه هنوز به همه ی هفت جدش زنگ نزده عید رو تبریک بگه*... در کل این ماییم که خودمون رو جدی می گیریم... قوانین طبیعت وگرنه، با ما آدمها هم در حد کلونی ِ مورچه ها رفتار می کنه... اون کفِ کفشی که بر سرمون فرود می آد ازمون نمی پرسه شما تا حالا خرت به چند من بوده، چند نفر رو گریه انداختی، چند نفر رو خندوندی، آخرین کتابی که خوندی کی بود، چی بود، کجا بود... بیسیکلی در مقابل ِ کفِ کفش ِ فرود آمده بر سر، همه مون با هم برابریم و ایت ساکز!
همینه که آدما به خدا و اون دنیا و دم و دستگاش ایمان دارن... مجبورن، می فهمی؟ مجبورن...
سال نو مبارک!
*. وقتی متوجه شدم که بیشتر از همه چی نگران تبریکاتِ دیر شده ی سال نو ام، یه حس کمدیِ آمیخته به رها شدگی (در اصطلاح فرنگی، ریلیف) بهم دست داد و شروع کردم با خودم کِرکِر خندیدن... خوبه که آدم تنها کار ِ عقب افتاده ی زندگیش تبریک سال نو باشه...